اینجا

بامدادِ خمار

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ق.ظ

از ۰۰:۰۰ تا الان که ۰۰:۴۲ است دراز کشیدم پیش سین و می نوشد.

به خیالم باز دندان در می آورد.

کنار که می روم ناله می کند که نرو مادرررر. 

حالا که شروع به نوشتن کردم دست از نوشیدن شست و رهایم کرد.

صاد روبروی تلویزیون به صورت نشسته خوابش برده. گاهی خرو پف می کند و گاهی ساکت می شود. الان ساکت است.

اینطوری که می خوابد ازش فیلم می گیرم و روز بعدش نشانش می دهم.

یادش نمی آید و می خندد از دیدن قیافه اش.

دلم بستنی های توی یخچال را می خواهد. صدایم می زنند که بروم سراغشان اما نمی روم.

نمی روم؟

سر شب خانه ی وان دعوت بودیم. شوهرش از مسافرت سرویس طلایی کادو گرفته بود برایش. چشم سین سوغات عمه اش را گرفته بود.

غذا خوردیم و سوغاتی گرفتیم و آمدیم.

صاد رفت توی قیافه و در نیامد. آخه سر راه رفتیم و دستگاه کارتم را ضبط کرد.

چون داشتم از توی گوشی رمز آن یکی کارت را در می آوردم وحواسم نبود بیرون بیارمش.

 فردا برم بگیرم.

بعد آمدیم خانه. دیدم درب واحد باز است. فکر کردیم دزد آمده. اما کار خودم بود چون چیزی بهم نریخته بود و دزدی در کار نبود.

قیافه گرفت و لحنش عوض شد.

به ماتحتِ نوچه ی ناصرالدین شاه که قیافه گرفت.

از قصد که نکردم.

بعد با کرشمه و چشم و ابروی کج و کوله شده گفت خیار بیار. 

گفتم حرف نزن با من اگه حرف زدی هم درست. بعد نوک دماغم را بالا گرفتم و رفتم

کتابم را از روی ماکرو برداشتم و وانمود به خواندن کردم. خوانده بودمش.

کله اش را کرد توی گوشی.

سین سوار بر جارو برقی داشت آواز می خواند و من به این فکر می کردم که چرا هیچ میلی توی اینباکس نبود پس؟

بعد به خودم دشنام حواله کردم و گفتم سعی کن زمان الی دست خودت ندهی دختر.

 تاریک کردم و لالا


  • ۹۶/۰۲/۳۱
  • سرمه
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.