صبح
رژلبِ بادمجونیِ روی لب ماسیده. ریملِ اورِآلِ به درد نخورِ دور چشمِ مالیده. احساسِ خفگی از حصرِ لوازم آرایش.درد توی زانوی سمت راستِ ورم کرده.سوتینِ اسفنجیِ فنر درآمده ی لعنتی. شلوارکِ لیموییِ تنگ. تاپِ گردن قلاده ای یه آشغال. همه ی شان نگذاشتند تا صبح درست بخوابم. تا صبح حس کردم روی لبم تریلی پارک کرده و دور گردنم زنجیر بسته اند و پاهام هم.
اندازه ی تمام خوابیدنم بی خوابم. خوب نخوابیده ام. صاد میداند صورتم باید تمیز باشد و لباس هایم آزاد تا درست بخوابم. مسیجش را باز کردم که اسمم را مخفف کرده بود و گفته بود من نیمه شب بردم نمیدانم به کی چی بدم. بعد رفتم سرکارم چون دیر شده بود و نزدیک هفت بود.نوشتم خُب. حوصله ام نگرفت بگویم چی میشد قبل بردن نمیدانم چی به نمیدانم کی من را بیدار کنی و دست و صورتم را بشوری و وادارم کنی لباسم را عوض کنم؟. حوصله ام نگرفت چون میدانستم جوابش چیست.
چشم هام پف کرده بود و دورش سیاه. مثل جن ها.یادم افتاد فریبا آن دختری که توی کوچه ی مادربزرگم بود میگفت پشتِ تلویزیونمون جن داره. جن های کوچولو کوچولو. بعد همان وقت ها بود که خوابگاه دختران را می دیدم و کم می ماند از ترس به خودم ب....
گفتم تو روحت فریبای روانی با آن مزخرفاتت.
دور چشمام سیاه و لب هام کبودِ بادمجانی و موهام وز.شلوارک تنگ و سواین اسفنجیِ فنر در رفته و تاپ گردن قلاده ای امانم را برید. همه ی شان را انداختم لباسشویی و فحششان دادم. بعد لخت و عور توی خانه به راه افتاده. سن سیز بندن..... موسیقی پخش. سین نمیدانم نیمه شب چه کار کرده بود که لابد صاد دیده بود عمیق و پریشان خوابیده ام برداشته بود آورده بود کنارم انداخته بود. سرش را توی تشک کرده بود و نزدیکی های دوازده قصد بیداری نداشت.
همینطور که توی خانه راه می رفتم و مثل یک خانم خانه همه چیز را سرجاش می گذاشتم، توی بوفه احساس چاقی کردم. دفعه ی قبل که رفتم باشگاه کمرم اود کرد و تا مرز عمل پیش رفتم و عفنت به بدنم زد و با وجود سین توی بیمارستان لعنتی بستری شدم و اندازه ی تمام بیست و سه سال عمرم را بدبختی کشیدم. گفتم بی خیال. باشگاه رو بی خیال. توی بوفه احساس لاغری کردم. ترجیح دادم احساس چاقی نکنم. کمردرد خر و بیخود و اعصاب خورد کن است، چاقی کمی بهتر است.
- ۹۶/۰۳/۱۳