اینجا

جانِ عزیزتون مزاحمِ زندگیِ دیگران نشید

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۹ ب.ظ

من و سین به قصدِ کشت میریم حمام. طوری که وقتی بیرون میایم از شدت خواب آلودگی نمیذاره لباس هاش رو تنش کنم یا موهاش رو خشک کنم، چشم بسته می می خواد و شرایطی که بتونه بخوابه. منم چشم هام یه طورِ بدی  سنگین میشه. اما خب مرضِ نخوابیدن مگه اجازه میده بخوابم؟. 

خیلی کم پیش میاد صاد ظهر رو بیاد خونه. امروز اومد و سین خیلی از دیدنش خوشحال بود، واسش تازگی داشت پدرش رو ظهر توی خونه ببینه. یکم که از اومدنش گذشته بود مامانش زنگ زد که بره خونه ی وان، چون وان کمرش گرفته و نمیتونه بیاد پایین. شوهرش هم خونه نیست. به صاد گفتم اگه الان بری سین گریه می کنه و کلافه میشه به حدی که نمیتونم کنترلش کنم.چون تازه اومدی و هنوز باهاش بازی نکردی که از دیدنت سیر شه. بری الان نمی تونم آرومش کنم هیچ جوره. گفت سُرمه زشته نمیشه باید همین الان برم. گفتم بابا بیست دقیقه با این بچه بازی کن.حالا وان بیست دقیقه بنشینه سر جاش و نره خونه ی مامانت چیزیش نمیشه بخدا. همینطور که می گفت نه زشته... نه زشته ... پا شد لباس هاش رو پوشید که بره، گفتم نبینم دیگه باهام حرف بزنی. کفش هاش رو پوشیده بود و تو درگاه در ایستاده بود. گفت بیا بوسم کن. سرم داشت منفجر میشد. گفتم برو صاد، من به حد جنون عصبانیم اونوقت تو منو مسخره می کنی؟ چیزی بهت میگم که بعدا هردومون  پشیمون بشیم ها. برو... درو کوبیدم تو صورتش. بعد با کلید خودش باز کرد و گفت یک بار دیگه این کارو کنی برخورد بدی ازم می بینی. بلند شدم باز درو کوبیدم تو صورتش و از پشت کلید رو انداختم رو قفل که باز نشه. گفتم برو دیگه دیر شد.

گوشیم رو خاموش کردم و با سین که داشت خودش رو از گریه ی پشت صاد هلاک می کرد رفتیم حمام بلکه یادش بره و آروم بشه.

 اومدیم بیرون و وقتی سین خوابش برد، صاد آیفون رو زد. گفت بیا بذارمتون خونه ی مامانت. گفتم برو صاد حوصله ات رو ندارم، امروزو به من گیر نده. گفت جونِ من.گفتم برو بهت میگم اعصابم خورده.سین هم خوابه نمی تونم بیام. آیفون رو خاموش کردم. گوشی هم خاموش بود.

اشکام ریختن.مهم نبود صاد کجا میره و به کی خدمت می کنه، من فقط دلم به حالِ خودم سوخت، که همیشه درد زانوم رو از همه پنهان کرده بودم. مفصل هام در حالِ نابود شدن هستن ، به هیچ وجه نباید به سین شیر بدم اما چیزی به کسی، حتی صاد و مامان نمیگم که مجبورم نکنن کورتون بزنم و شیر ندم به سین .

اشک می ریزم و به وقتی فکر می کنم که سین پنج ماهه بود و کمردردم اود کرده بود و عفونت پخش شده بود پشتم، مدت زیادی آسانسور خراب بود و من مجبور می شدم هفتاد هشتاد تا پله رو سین به بغل برم و بیام. وقتی صاد میومد دنبالمون و می خواست بیاد بالا و سین رو ببره اجازه نمی دادم و دردم رو سرکوب می کردم، دلم می سوخت، که پایِ صاد ه شکسته بود و بد جوش خورده بود درد نگیره. درد می کشیدم و دم نمی زدم.

حالا وان کمرش گرفته بود و صاد در دم و توی آفتاب داغ باید خودش رو برای امداد رسانی می رسوند.اینکه شوهرِ وان کجا مرده بود، اهمیتی نداره. این که مامانِ صاد چرا به صاد زنگ میزنه هم همینطور.از خودم عصبانیم.دلم برای خودم و زانوی بیچاره ام و سین که سی دقیقه بعد از رفتن صاد اشک ریخت، خیلی می سوزه. از خودم عصبانیم که چرا لوس شدن بلد نیستم؟ چرا همیشه درد می کشم اما حتی به اندازه ی یک اپسیلون زحمتِ زندگیم رو روی دوش کسی نمیندازم، حتی صاد.


  • ۹۶/۰۳/۲۳
  • سرمه
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.