من و این...
چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۴ ق.ظ
پس فردا عروسیه مرسی هست. لباس نخریدم. ابروهامم برنداشتم. کرم پودر ندارم و باید بگیرم و و و.... خیلی بی حال و کنُدَم تو اینجور مسائل خیلی بی حس و یه طوری اصن...
آهااا
انقدرررر که من خوش اقبالم، عروسیه دختر عمه ی صاد هم مصادف شد با عروسیِ مرسی... من به صاد گفته بودم این روزها توی مودی نیستم که بخوام هشت ساعت توی جاده باشم و برم عروسی دختر عمه اش. اصلا ارتباطی به تداخل عروسی مرسی و اون دختر نداره، من چیزی نیستم که بتونه این سفر رو تحمل کنه.... منِ دیوانه ی هردمبیلی....
صاد به مادرش اینها گفته بود که بخاطر من نمیره و اون ها چون ما نمیریم نمیرن! نمیدونم چرا دقیقا؟؟؟
اما خب نمیرن. به صاد گفتم ماشینت رو روشن کن و با مادر و پدرت برو، ذره ای ناراحت نمیشم که هیچ کلی هم خوشحال میشم. چون اونوقت تو جایی هستی که خوب و خوشحالی من هم همینطور.... اما اون گفت که نمیتونه تنها بره.
بعد وان پیش عمه سومی گفت که قدیم تر ها خواهرشوهرها برای عروس تصمیم می گرفتند و حالا برعکس شده. گفتم واااااان من نمیام! خب شاما برید به من چیکار دارید آخه. او حم گفت که تنهایی حال نمیده. من نگفتم که مسئولِ حالِ اون نیستم و نمی تونم روزها با حالِ پی ام اس بد حال باشم و خودم هم ندونم که چِمه واقعا؟ و دیگه همین ها...
آهااا... پدرِ صاد با کسی که باهاش شراکت می کرد بهم زده بود و الان دومرتبه با رایزنی های صاد برگشتن به هم... صاد انقدر استرسِ ری اکشن ای این دوتا مردِ گنده ی کوچولو رو داشت که شب ها هم خوابشون رو میدید. اما خب سرانجام ختم به خیر شد.
فردا می خوام برم لباس بگیرم و چقدر از حالا خسته ام. احساس می کنم آفتاب داره ذوبم می کنه از همییییین الآن!
- ۹۶/۰۶/۰۱