الی
الی تو پاساژِ نزدیک امامزاده مغازه گرفته. لباس زیر زنونه و جوراب و جوراب شلواری و لگ مگ و تی شرت شلوارک و تاپ شورت و لباس خواب،از این تور توریا و گن من و اینجور چیزا می فروشه.
چندروز پیش دیدم تو تلگرام ادد شدم تو کانالی که اسمش یاکا نمیدونم چی چی بود. با خودِ الی سه نفر تو کانال بودن. خودم رو زدم به ندیدن. چون اگر می رفتم میگفتم عهههه کانال زدی؟ این یعنی میدونم که مغازه اش رو افتتاح کرده و دونستنش مصادف میشه با رفتن پیشش. و من هنوز آمادگش دیدنش رو ندارم. خواستم ممبرهاش از سه بیشتر باشه، توی کانالِ استار کلی تبلیغش رو کردم و کپشن گذاشتم که به مناسبت افتتاح تخفیف های باور نکردنی داره، و این در حالی بود که میدونستم همچین چیزی نیست. بعد رفتم دیدم ممبرهاش دوازده تا شدند.
خب حالا باید بگم که چی شد که اینطوری شد.
الی بهترین دوستی بود که تو تمام عمرم داشتم. و تنها دوستش بودم. شبیه به هم فکر میکردیم. اون تنها کسی بود که از گفتن حرف و شاید رازهاییکه فقط تو سینه ی خودم بودن، پیشش هراسی نداشتم. اطمینان داشتم بهش، بیشتر از خودم حتی. میدونید حتی دست خط هامون هم شباهت زیادی بهم داشت، نمیدونم دلیلش کنار هم نشستنمون بود یا چیز دیگه، نمیدونم اون از من تاثیر گرفت یا من از اون اما میدونم که دوست های کاملی بودیم.
درس نخوندن هامون، کتاب باز کردن هامون زیر میز، غیبت هامون، همه و همه با هم بود. همین الانداشتم به روزی فکر میکردم که بهش گفتم، نمیدونم چرا حس میکنم امروز میخوان بیان کیف هامون رو بگردن. گفت برو بابا سرمه، اما من گفتم باور کن میگردن. گوشی هامون رو گذاشتم داخل پلاستیک و با هم بردیم زیرِ راه پله ی ورودی که سیمان ریخته بودند دفنش کردیم. وقتی رفتیم داخل کلاس بلافاصله اومدند که کیف هارو بگردن.مات و مبهوت نگاهم میکرد.
یادم میاد امتحان نهایی زبان انگلیسی جواب تمام سوالات رو پشت ماشین حسابی که از امتحان قبلی تو جامدادیم مونده بود، نوشتم و موقع بیرون رفتن از کلاس گذاشتمش روی میزش. خوشحال بودم از اینکه خوشحال شد،از اینکه نمره اش خوب میشه. ذره ای حسادت توی وجودم نیومد که خب شاید با این کار از تو هم بالاتر شد امتیازش، اما واقعا مهم نبود، چون دوستش داشتم.
سال ها گذشت و گذشت و گذشت. همدیگرو می دیدیم، گاهی دعوتش میکردم خونه ام. صحبت می کردیم مثل دو تا رفیقِ صمیمی که مو لا درزشون نمیره.
فهمیدم که باردارم. خواستم بعد از خانواده ام اولین کسی باشه که می دونه قراره به زودی مادر شم. دقیقه ها جلوی ساختمونشون منتظر موندم که از کارش به خونه برسه. منتظر موندم... موندم... موندم... اما نیومد. بهش مسیج دادم اما جواب نداد. نگرانش شدم و روز بعدش رفتم خونه اشون. مامانش گفت رفته خرید و دیروقت میاد، و این در حالی بود که تلفنش رو جواب نمیداد. من خیلی نگران شدم چون پدرش ترکشون کرده بود و اتفاقاتی که پیش اومده بود باعث شده بود تبدیل بشه به یه دشمن. نگرن شدم و هرروز و هرروز بهش مسیج دادم، ایمیل زدم. اما وقتی شماره ام توی تلگرام بلاک شد، بهت زده فهمیدم که نه! این الی هست که از دیدنم فرار می کنه.
آره فرار می کرد، چون درست مثلِ من بود. من هم وقتی چاره ای پیدا نمیکنم از آدم ها فرار میکنم و از دیدنشون سر باز می زنم. اما اون روزها زمانِ مناسبی برای گریز نبود. من داشتم مادر میشدم و اون بهترین دوستم بود.دوستی که انتظار دیگه ای ازش داشتم.
بدون هیچ آمادگی و پر از استرس شب و روز می گذروندم با پیش زمینه ای که داشتمو غم هایی که توی دلم تلنبار شده بودند، روزهای سختی رو می گذروندم و اون خودش رو از کنارم بودن کنار کشیده بود و این انتهای منهتهای نامردی بود. روز های زیادی برای اینکه چرا نیست از خودم خشمگین شدم اما دیگه هیچوقت سراغش رو نگرفتم.
سین به دنیا اومد. چندماه گذشت و من که از م.ج کلافه و ناراحت بود، تلگرامم رو دیلیت کردم، چندوقت بعد که دومرتبه نصب کردم، کسی مسیج داد که شما؟. الی بود... شماره اش رو داشتم و چون دیلیت اکانت کرده بودم، شماره هامون از بلاک در اومده بود و مسیجِ جوین شدنم براش رفته بود و اون خواسته بود بدونه که من کیم.
تنم سرد شد... من شماره اش رو داشتم. اون دوستم بود اما دیگه حس نمی کردم که قلبم بهش نزدیـکه.چند لحظه بعد از اولین مسیج، انگار پروفایلم رو باز کرده بود، پرسید سرمه توییییی؟. این عکسِ کیه؟ چشم های تو رو داره. پسرته؟گفتم آره. سرد و بی خیال و خالی. گفت دلم برات تنگ شده، خجالت کشیدم بیام ببینمت. چیزی نگفتم. دیگه برام مهم نبود. یعنی اندازه ی گذشته مهم نبود. هرچیزی که از زمان خودش بگذره و وقتی باید باشه، نباشه ، دیر اومدنش دیگه دردی دوا نمیکنه، درد تازه ای میشه روی زخم های بی شماره ی آدم.
گفت حال روحیش خوب نبوده. گفتم من هم خوب نبودم. سخت ترین روزهای زندگیم نبودی و هیچوقت از یاد نمیبرم این نبودن رو. اما دیگه اهمیت زیادی نداره چون من آدمی که میشناختی نیستم. خواست که بیاد و مارو ببینه. من و سین رو. گفتم آمادگی دیدنت رو ندارم و قرار شد اگر خواستم خبرش کنم که بیاد پیشمون.
بیست و نه خرداد شد و م.ج رفت. خیلی بهم ریختم. یک ماه از اون رفتن گذشته بود و مثل روز اول تا عمقِ استخون هام درد میکشیدم و به صفحه ی گوشیم نگاه می کردم. تنها کسی که دلم خواست باهاش حرف بزنم الی بود. براش گفتم که چی شد. .که تموم شد اما خیلی سخت و دردناکه.بهش گفتم که وقتی نفس میکشم بدنم درد میگیره. گفتم که هر لحظه منتظر تلنگرم که بهانه ای باشه برای توی خودم تنها شدن و شاید اشک ریختن و حتی فکر کردن به اشک میریختن توی شرایطی که امکانِ هق هق زدن نیست.الی گفت اون روزها شرایطی مثل تو داشتم که نبودم. چیزی نگفتم.
باز هم گفت بیام ببینمتون. گفتم قراره بریم سفر. خودم هم میدونستم که حتی بعد از سفر هم نمیتونم خودم رو قانع کنم که ببینمش. رفتم و اومدم و حالا اینجا هستم و روزها از اومدنم گذشته و دو بار بعد از اون سفر رفته ام، اما هیچ چیز تغییر نکرده.
حالا الی مغازه ای افتتاح کرده و دوستی ایجاب میکنه برم و دسته گلی ببرم و تبریک بگم. اما... اما.... اما.... چطور میشه قلبم رو خالی کنم از غم هایی که شاید اگر بود کمتر می بود؟
- ۹۶/۰۷/۱۱