اینجا

صاد رفت استخر. برادرم سین رو برد که دور بزنه.

مامان از این ویروس های سرماخوردگیِ جدید گرفته و با بابا رفتند بیمارستان.

دراز کشیدم برای خودم....

  • ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۱
  • سرمه

وبلاگی می خوانم که نویسنده اش ادعا می کند زن است و شوهرش سرش هوو آورده.

هرطور حساب می کنم توی مغزم نمی گنجد که زن باشد. فکر کنم توی مغز هیچ زنی نمی گنجد مگر مثل خودش باشد.


کلیتِ اینکه زن است مرد است؟ قصدش از چرت گویی چیست؟،اصلا مهم نیست. لااقل برای من. وبلاگ خودش است و حق دارد ذهن مریضش را تخلیه کند و دروغ ببافد به اسم دین. اما این نویسنده را نباید به حال خودش رها کرد که یابو برش دارد.

چون همانطور که از شواهد برمی آید، توهم باهوشی برش داشته و خودش با اسم شیخ ها و مردهای دو زنه ی با ایمان و متقی و همه چی تمام و بهشتی برای خودش کامنت تحسین و تمجید می گذارد و می خواهد باز هم به خیال خام خودش خیلیییییی نرم و زیر پوستی و کاملا زیرکانه تابوی زن دوم گرفتن و سوم گرفتن و الی ماشاالله گرفتن را بشکند. همچنین تابوی هوو نداشتن را.


چیزی که خیلی جلب توجه می کند این است که؛ از نظر این مرد یا نمیدانم زن. همه ی مردها یا زن دوم دارند، یا می خواهند بگیرند و یا دوست دختر که حرام است البته و صیغه کردن بهتر است.

من نمیدانم چرا از این همه احکام ریزو درشت و نمازهای نافله و روزه های مستحب و کمک به جوانانِ کم توانِ آماده ی ازدواج و کمک به فقرا و مستمندان و چه و چه. این مردان بی ادعا  ادد می چسبند به ازدواج مجدد و نجاتِ دختر های سن بالا از به گناه آلوده شدن؟.

تو اگر مردی و دیندار برو خواستگار مناسب براش پیدا کن....نهههه. اصلا خاطرم نبود حتما خودش باید حالش رو ببره خب.


فرضیه ی دیگری هم هست.

اینکه دروغ نمی گوید و زن است و داستان کاملا واقعی.

این هیچ چیز از بار منفی وبلاگش کم نمی کند. چون آن زمان زنی خواهد بود، وابسته و بی عزت نفس، که حال آدم را به هم می زند.


بگذریم.


یک سوالیم هم هست که خب نخوانیم. بدمان می آید؟ نخوانیم. وبلاگ خودش است. به ما چه؟

با این مورد موافقم اما در مواقعی که کاری با کسی نداشته باشیم و همینطور که سرمان توی لاکمان است بشینیم مثل بچه ی آدم وبلاگمان را بنویسیم.

  • ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۶
  • سرمه

یه طوریم

  • ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۰
  • سرمه
یعنی هنوزم از دیدن یه کلمه دلم می ریزه؟
  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۹
  • سرمه
خیالتم راحت 
تا آخرش واست 
تو زندگیم جا هست عزیزََََم.

موزیک پلی هست و من دارم ب این فکر می کنم :
چرا تِرَکی که محتواش هیچ ربطی به من و او و اتفاقاتی که بینمون افتاده نداره رو به خودش و یادش تعمیم میدم؟

  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۲
  • سرمه
بهتره همه چیز رو ثبت کنم.
  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۹
  • سرمه

اما خب الان می تونم جواب بدم که: عشگ من هست سین

  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۷
  • سرمه

سین رو آوردن، به مامانم گفتم سالمه مامان؟. گردنم رو نمیتونستم تکون بدم . مامانم گفت آره شبیه صاده. نگاهش کردم. مامانم اشتباه می کرد دقیقا خودم بودم. با چشم هایی فوق العاده  اما...

شبی که عمل کرده بودم خیلی سخت بود. سین به هیچ وجه شیر نمی خورد. بارها پرستارها اومدند و کمکمون کردن امانه... 

نصفه شب بیدار از روی تخت پایین اومدم که برم دستشویی. خیلی سخت بود شب اول. خیلی. بخیه هام کش می اومدن.مامانم رفته بود از سرپرستار چیزی بپرسه، از دستشویی که بیرون اومدم حس کردم حالم یه طوریه.

سرم گیج رفت و چشمام سیاهی... فقط تونستم خودم رو به صندلی ای که جلوی پام بود برسونم. بعد از اون رو یادم نمیاد. اما انگار حالم بد بوده و فشارم خیلی پایین اومده. وقتی به هوش اومدم مامانم داشت گریه می کرد.راستش از مرگ خیلی هراسی نیست اما دلم نمی خواست پسرم سرنوشت اینطور تلخی داشته باشه. 

پرستار گفت خدا بهت رحم کرد. با خودم فکر کردم که خدا چرا باید به منِ ... منِ چی؟.. نمیدونم . اما می دونستم قطع به یقین خدا به سین رحم کرده نه به من.

صاد مدام بهم مسیج میداد اون شب. ازم پرسید دوست داری بچمونو؟. 

راستش نمیدونستم چی بگم.  هنوز حس خاصی به سین پیدا نکرده بودم.دلم براش می سوخت فقط. نوشتم نمیدونم صاد. فکر کنم آره.

  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۰
  • سرمه
رسیدیم.
دکتر برای سه روز بعدش بهم وقت داده بود. بهش زنگ زدن و گفت دارم میام.
رفتم بخشِ زایمان.
چون یکدفعه ای بود و خودم رو آماده نکرده بودم حالم یکم بد بود.
گوشواره ام رو و رینگ و گردنبندم رو و لباس هام رو گذاشتم تو کیسه و دادم به مامانم و صاد که پشتِ در منتظر بودن.
بهم یه لباس صورتی دادن که پشتش باز بود. 
موهام رو تازه سشوار کشیده بودم. و چون کش هم نداشتم توی هم پیچونده بودم بالای سرم.
رفتم داخل. اسم و فامیل و سنم رو پرسید و اینکه چند ماه ه ام. بچه چیه.
یه ظرف کوچیک داد واسه نمونه ادرار.
درد داشتم.
خیلی زیاد. به خودم می پیچیدم. اشک هام رو حس نمی کردم از درد.
گفت باید وزنت کنم.
عصرش پیش دکترم بودم. وزنم کرده بود. وزنم سه کیلو از بعد از ظهر کمتر شده بود. چون کلی آب از بدنم رفته بود.
گفت روی تخت محرک دراز بکشم. رگ گرفت و سرم وصل کرد.
یه ترسِ عجیب داشتم. یه حالِ خیلی عجیب و خاص... یکم می لرزیدم. بیشتر از هرچیزی درد بود اما.
دراز کشیده بودم، چشم هام رو بسته بودم و منتظر بودم. دکتر به من نگاه می کرد. اینو با چشم های بسته فهمیدم. 
رفتم اطاق عمل. نشستم و دو نفر دست هام رو گرفتن، می لرزیدم. یکیشون گفت بچه ات چیه؟ گفتم. اون یکی گفت اسمشو چی میخوای بذاری؟ نگفتم. دوباره پرسید.اون یکی گفت حالا چند دقیقه خودت رو ثابت نگه دار.  آمپول رو زد و یکم بعدش شروع به بی حس شدن کردن پاهام.
وقتی دکتر به شکمم دست زد، حس کردم الان از درد دیونه میشم. فکر می کردم سِر نشدم. اما دیگه همه چیز مبهم بود. 
قفسه ی سینم سنگین شده بود، به خانمی که دکتر بیهوشی بود گفتم. گفتم من دارم می میرم اما مانیتور رو نشونم داد و گفت همه چی آرومه. آروم باش. یکم باهام حرف زد. وقتی داشت حرف می زد یهو به اپن طرف پرده نگاه کرد و گفت صاحبِ یه پسر شدی. همه ی چیزهایی که تو ذهنمه مبهمه. این ها همه تو یه حالت خاصی بود. چیزی مثل تونل زمان.
یادم میاد ساعت پنج و ربع بود. 
سین رو رو به روی صورتم گرفت. فکر کنم داشتم گریه میکردم، شاید هم فکر می کردم که گریه میکنم. نمی دونم.
سین جیغ میزد و گریه میکرد. صورتش در هم پیچیده بود. 
یکم بعد صدای بچه ای نبود. دکتر و دستیارش بالای سرم بودند.حالم به خودم اومده بود تقریبا.  دکتر گفت یه بچه ی پر مو به دنیا آوردی سُرمه. یک کیلو از وزنش موهای سرش بود. 
بردنم تو سالن. می لرزیدم. دکتر گفت نگران نباش اثر سری از بدنت میره و بالا تنه و پایین تنت با هم هماهنگ میشن، بخاطر همین هست که می لرزی.
رفتم توی بخش.
مامان و صاد و مامان صاد اومدن پیشم. یکم طول کشید که سین رو بیارن. چهره اش تو خاطرم نبود. میخواستم ببینمش. از سلامتش مطمئن شم. 
حس ناشناخته ای بود خب. انتظار واسه دیدن آدم کوچولویی که تا سه ساعت قبل توی شکمت بود و حتی داشت تکون می خورد.

  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۴
  • سرمه

دو روز پیش،نیمه های شبِ اولین سحرِ رمضان سین رو برای تبش بردیم بیمارستان. پارسال هم درست نیمه شبِ اولین سحر رمضان کیسه آبم پاره شد و رفتیم بیمارستان که سین به دنیا بیاد.

اولین چیزی که به ذهنم میرسه.صاده. چون هول شده بود و راه بیمارستان رو گم کرده بود.

دور خودمون می چرخیدیم. سرش داد می کشیدم و میگفتم خنگگگگگ گیججججج. دارم می میرمممم. 

بنظرم یکی از معدود دفعاتی بود که بدو بیراه بگم و کسی جواب نده.

خیلی عجیب بود که راهی رو که هزاران بار رفته بود گم کرده بود و واقعا فراموشی مقطعی گرفته بود و یادش نمیومد. انگار اون می خواست زایمان کنه. 


  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۰
  • سرمه