- ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۱۳
من بی معرفت نیستم. فقط دیگر بلد نیستم حالِ کسی را خوب کنم. همین. من چون دیگر بلد نیستم مرهم باشم فرار میکنم که زخم هم نباشم. من خیلی خسته ام خیلی زیاد.
من تا سر حد مرگ ناراحت می شوم و دق می کنم و قفسه ی سینه ام سنگینی میکند روی بقیه ی بدنم اما بلد نیستم حال کسی را خوب کنم.
بعد فکر کردم که عههههه. تولد گل گلی با مامان صاد یکیست.
بعد گفتم خب که چی؟
سین غریبی کرد.
نخندید. لبخند هم نزد. بردم توی اتاق خواب دراز کشیدم کنارش. خیلی زود خوابش برد. سیتا و مرسی حرف نمی زدند. مرسی ریده توی زندگی این روزهای سیتا.البته به من چه؟ سیتا خودش گفت.
َبعد مرسی رقصید و کمی تکان خورد. وقتی می رقصید به چیزهایی که سیتا در موردش گفته بود فکر کردم. عصبانی بود و داغ. هرچی می دانست گفت.
خب مرسی که نباید شاخ و دم داشته باشد تا باور کنم. چه دقتی هم کردم.
گل گلی غذا داد. مث چیز خوردم. خوردیم. خوردیم . عرق ریختیم. عر ریختم و توی دلم فحش دادم. به شخص خاصی نه. فقط چون داغ بود و خفه و نو کولر. فحش دادم.
هشتی را بعد از دو سال و نیم که از شب عروسیم رفته بود و شوهر کرده بود و انگار شاخ خر شکسته بود و با همه قهر کرده بود را دیدم.البته قهر نه کااااات. خوشم نیامد که دیدمش. اما خب بدم هم نیامد. ایتس سوسو soso.
شاهزاده ی سوار بر خرسفیدش سر ساعت آمد و بردش.
تولد تولد خواندیم و سین از خواب پرید و باز غریبی کرد. گل گلی هلاک این بچه شد و نگاهش هم نمی کرد. آخری ها داشت کم کم چراغ سبز میداد که پا شدیم بیایم.
برای اولین بار در حالی که عرق شرم می ریختم پول ها را توی پاکت گذاشتم و ترسان و لرزان روی میز کادوها گذاشتم. بعد دیدم نهههه انگار یکی دو تا پاکت دیگه هم هست.یکم عرق شرمم خشک شد.
دو سه ساعتِ خط صافی بود که چیز خاصی برای نوشتن از توش درنیامد.
سر شام عین کناردستم نشست. غذا را از سلفون بیرون آوردم و تقسیم کردم. گفت من دو تا. غذای خودم را گذاشتم توی بشقابش. حوصله ی نق نق نداشتم.
وان نیشگونش گرفت. غذایم را توی بشقابم گذاشت. گفتند مناسبتش چیست؟ مامانِ صاد گفت تولدم بودها. گفتم واقعا؟ نمی دانستم. تا الان بی مناسبت بود از حالا به بعدبه مناسبت تولد شما. صاد خوشحال بود که بی آن که بداند مهمان کردن خانواده اش با تولد مادرش یکی شده.
سین مثل پیشی میو کرد و کباب خواست. جلوش گذاشتم و کل لباس هایش را به ف... داد.
صاد گفت: بابا تو به کی؟ ندای خوبی آمد. گفتم گیو می فایو عموووو. چپ چپ نگاهمان کرد.
مامان صاد هم گفت منم به همین. توی جلسه شیخ گفت که این خوب است و الان صلاح هست که انتخابش کنی. وان گفت منم به همین. تودو گفت اما من به اون یکی. شیخ ها و آدم خوب ها همگی ازش حمایت کردند.تری هم که صامت، مثل همیشه. از شوهر تری پرسیدند. گفت به اون اولی و باز چپ چپ نگاه کرد صاد.
مادرش دید دارد حرص میخورد گفت یعنی تو میگی اون بهتره؟. بعد خوشحال شد و تعریف کرد و چند دیقه بعد. وان و مادرش و تودو و صاد شده بودند چهارتا. من و بابای صاد و شوهرِ تری هم سه تا. تری هم که ممتنع. یک نگاه به شوهرش کرد و آمد تو تیم ما. چهار به چهار شدیم .فقط هلاک قانع شدن مامانش و وان شدم.
و کات....
توی راه خواست مخم را بزند. گفتم حاجی ما خودمان مخ می زنیم تو آمدی مخ مارا بزنی؟؟؟؟
آخرش که سین خواب بود دعوا کردیم.
مخم ترکید. خدا کند زوتر شنبه شود طرف اریکه ی قدرتش را بغل کندو این صاد هم دست از سر من بردارد.من هم البته دست از سرش.
من فقط می روم و با انتخاب بین بد و افتضاح،کاری که از دستم بر می آید را برای نیامدنِ افتضاح، انجام می دهم. نه برای مردمم نه من سخاوتمند نیستم.فقط برای پسرِ چشم گردم.
بعد که زور گفت و قبول نکردم.سیگار روشن کرد. گفتم بچه. گفت حواسم نبود. خاموش کرد
سین را گذاشتم عقب. سرم را از پنجره گرفتم بیرون و هوا رفت توی مغزم و کلی کیف داد.
تاتلس خواند. هصولیاااااا هولیااااا هولیاااااا
باد موهایم را نوازش کرد. پس کله ام هوا خورد و کمی خوشحال شدم. یادم آمد که توی ایمیل خواندم که به کی رای میدی؟ گفتم معلومه دیگه. حوصله نداشتم بحث کنم. البته که هم نظر باشد. دلم میخواهد همه فکر کنند من خنگم و بحث نمیکنم و نمیدانم و تو سری میخورم و هرکس هرچه بگوید گوش می کنم. تا ازم دور بمانند و از من دلیل نخواهند و من را در حال کتاب خواندن نبینند.
آها. میگفتم
بعد توی میل نوشته بود که آره حتما به فلانی رای بده به آشناها و فامیلت هم بگو. گفتم باشه. بنفشته اصلا. توی دلم گفتم. حوصله نداشتم بنویسم.
بعد خوابش برد و من مثل همیشه نخوابیدم. مریضیِ نخوابیدن یک شب قاتلم می شود خودم می دانم.
بعد سرم را آوردم داخل. صورتم خنک بود. خوشم می آمد.گفتم پفک مینو بخر برام و سرم را کج کردم. گفت خب.
فکر کردم که خب زورگو هست و می خواهد نظرش را به من تحمیل کند، درست. اما پفک می خرد و توی خزانه برای روز مبادا ذخیره می کند و من میخورم چاق و چله میشم. این به آن در.
چهار پنجِ صبح داشتم فیلم می دیدم. صدای میو میو اعصابم را خرد کرد. رفتم از پنجره ی آشپزخانه آویزان شدم تو حیاط.
دو تا بچه گربه ی پشمالوی نازِ ایکبیری داشتند بازی می کردند. یکیشان زیرِ شیر حیاطایستاده بود و وقتی یک قطره می چکید روی بدنش می پرید بالا. دیگری با شلنگ مشغول بود.
کمی بازی کردند. بعد دوتایی میو میو هایشان شروع شد. مادرشان از نرده های بالای در خروجی به شکاف بین سنگ و سیمان رسید. وسط حیاط پرید. بچه گربه ها پریدند روی ماماننشان. مادره لیسشان زد. بدنم مور مور میشد. چرا انقدر م ترسم لعنتی ها؟
کمی بعد رفتند توی پارکینگ که بخوابند لابد.
گوشی دستم بود و داشتم فیلمشان را می گرفتم.رفتند.من هم آمدم پتوی گرم و نرمم را برداشتم و به کلیپ مادرو فرزندی شان نگاه کردم و مور مورم شد. زدم توی تلگرام برای صاد سند شود. اما نرفت. نتم ضعیف بود. می خواستم پایینش بنویسم دور نیست روزی که لابد وقتی در را باز کرده ام بیایم تو و این کوچولوهای پشمالوی نازنازیِ ایکبیری به پایم خوردند. کج و کوله و دهان کج. بدن سکته زده ام را از حیاط خلوت و میانشان جمع کنی.
از کج و کوله شدن هراسی نیست.نگرانی ام سین است که توی بغلم به سر می برد و با افتادنم، می افتد؟
زبااااانم لال شه مادرررر
گرسنه ام شد. رجوع شود به یخچال.
باید فکری به حال خوابم کرد.
سر جمع دو ساعت هم نتوانستم بخوابم. این چه وضعیست؟