- ۱۰ مهر ۹۶ ، ۲۰:۲۳
داشتم خونه ی مامان رو مرتب میکردم. وقتی خواستم روپوش مدرسه داداشم رو بذارم داخل کمد لباس ها، به نظرم اومد که شبیهِ زیرشلواریِ پدربزرگمه(پدرِ پدرم). بعدترش یاد اومد که یه سال توی راهنمایی که نمیدونم کدوم سالش بود، ما دانش آموزان نمونه دولتی، مانتوهای آجری روشن می پوشیدیم و مقنعه های شیری رنگ(درست رنگِ شیرموزی که شیرش رو بیشتر ریخته باشن) و با قیافه های در عنفوان نوجوانیمون شبیه هیچی نبودیم که بشه الان وصفش کرد. کاملا بی ریخت و بدرنگ. یادم میاد دخترهای دبیرستان روبرویی که دولتی بود و کلی بدنام شده بود از پنجره های کلاس هاشون که روبه حیاط بود شبیه به اورنگوتان آویزون میشدن و مانتو شلوار و مقنعه های بچه ها رو مسخره می کردن و می گفتن خرخونارووووووو. راست می گفتن واقعا فرم نافرمی بود و ماها هم که خب مدرسه ی نمونه و از نگاهشون خرخون.
حالا تو اینستاگرام بچه های اون مدرسه رو نگاه می کنم که هیچ شبیه اون روزهاشون نیستن، خودِ من هم. دیگه مقعنعه ی شیریِ کمرنگ و فرمِ آجریِ بدرنگ تنمون نیست، چادر ملی رو کج و معوج نکشیدیم روی سرمون.
یادمه با مژگان که به نسبت اکیپمون کمی پرروتر بود و چندتا از زیرابروهاش رو جرات کرده بود برداره و گاهی به بهونه ی اینکه مقنعه اش رو پیدا نکرده، جای شیریِ کمرنگ، مشکی می پوشی و یوقتایی برق لب میزد و دوست پسر داشت، ایستاده بودیم منتظر سرویس هامون. با همون ریخت و قیافه. فرداش مژگان با عجله اومد سمتم و گفت سرمه! سرمه! دوستِ علی عاشقت شده. من مثل گنگ ها نگاهش کردم و گفتم خب چیکار کنم؟. گفت باهاش دوست شو. گفتم برو بابا....
الان که یادم اومد با خودم فکر کردم، خداوکیلی! با چه ذهنیتی تو اون وضعیت تونسته بود عاشق بشه اون پسر که اصلا نفهمیدم کی بو و چی بود و چه شکلی بود و حتی اسمش چی بود
یه چیزِ دیگه اینکه چقدر خوب که ما سرویس داشتیم و مجبور نبودم با اون ریخت و قیافه راه بیفتم تو خیابون.
هنوزم نفهمیدم چرا روپوشِ مدرسه ی داداشم شبیهِ زیرشلواریِ پدربزرگِ هشتاد ساله ی بداخلاقم بود؟
چند شب پیش با سین و صاد رفته بودیم که دسته ی عزاداری ببینیم، یه جا کلی کار هنری درست کرده بودند و کاه گل ریخته بودند کف زمین و اسب و بین الحرمین و تنور خونه ی خولی و حرمله و طفل شیرخواره و گهواره ی خالی و زنانی که پوشیه ی سیاه داشتند و لشگریان یزید و نخل و چادر های یاران امام حسین و کلی های دیگه....
سین ذوقی شد و رفت که آتیش بسوزونه. صاد هم رفت داخل که دوستاش رو ببینه. من مراقبِ سین بودم و دنبالش این طرف و اون طرف میرفتم. سه تا دختر پونزده شونزده ساله اومدن سمتمون و خواستن از سین عکس بگیرند، سین رفت پشت من قایم شد و اون ها قربون صدقه اش رفتند و کلی لوس شد، بعد که دیدن یک جا نمی ایسته تا عکس بگیرن خواستن که عکسش رو واسشون بفرستم، اما چیزی تو گوشیم نداشتم. ناراحت شدن. اما من واقعا نداشتم. صاد هم گوشی اندرویدش رو نیاورده بود.
نارحت شدن... گفتم آیدی اینستاگرامم رو بهتون میدم، تو پیجش شیش هفت تا عکس داره.
آیدی هاشون رو پرسیدم که تو ذهنم بمونه. پریشب چندتا ریکوئست داشتم اما اصلا یادم هم نبود که همچین اتفاقی افتاده، تا این یکیشون دایرکت داد که کی هست و قبول کنم درخواستش رو. اکسپت کردم و به اندازه ی ذوقشون و دلِ بی دغدغه اشون مقدار زیادی حسادت ورزیدم.
خیلی وقته که واسه هیچ نی نی ای ذوق نکردم. شاید اگه اونا انقدر غش و ضعف نکرده بودن منم یادم نمیومد که سین چقدر قشنگه و موهاش چقدر خاصه...
صاد رفت هیئت که بمونه و نمیدونم چه کاری کنه. و من و سین ترجیح دادیم خونه ی مامان بخوابیم.
صبح بابا گوسفند داره و باید زود بیدار بشم.
راستش توی این ده روز انقدر خسته شدم از دنبالِ سین دویدن که مهره های کمرم همین حالا که می نویسم دارن می سوزن.
خسته شدم از تماشای نمایشِ مردم به اسم عزاداری. فشن شو هایی که توی این چندشب دیدم هیچ جا نظیرش نیست. تیک زدن ها. چشمک... و و و
میدونی اینا اصلا به من مربوط نیست، من فقط سی هستم که گوشیم دوازده میسد کال داره که برم بیرون و این تیک زدن ها رو ببینم و وانمود کنم که خب، آره... منم مثل شما فکر میکنم.
خسته ام.
تری امشب وقتی بهش می گفتم از این عزاداری ها خسته ام، میگفت تو چرا انقدر زود از همه چیز خست میشی؟ شهرستان هم رفته بودیم مسافرت روز سوم می گفتی برگردیم. نمیدونستم جوابش رو چی بدم، اما خب لابد هیچی نیست که بتونه من رو خوشحال نه داره برای مدتِ طولانی و حسته میشم زود. شاید هم؟ نمیدونم....
بعد مثلِ هرشب به هآدم ها نگاه کردم و حس کردم که مثل بقیه اشون هستم خیالم از این بابت راحت شد.
حالا توی خونه ی بابا خوابیده ام و منتظرم که صبح شه و برم گوسفند کشون نگاه کنم که اگر نرم بی شک کلی میسد کال خواهم داشت.
راستی به صاد گفتم من حوصله ی بازی ِ هر ساله ات تو روز عاشورا رو ندارم و او گفت نه جانِ سین نمیکنم اون کارو!
پست قبل رو خوندم. توش صاد بی معرفت و نامرد بنظر اومد.
اما نه...
حقیقت اینه که من تو حالِ دیگه ای هستم. حالا که پستم رو خوندم و به نگاهم به اتفاق هایی که می افته فکر کردم، به نظرم اومد که خب من هم کم غر نزدم توی ین چندروز. هرجی به ذهنم اومده گفتم، چون نخواستم فکرم بیشتر از چیزی که هست مشوش باشه. گفتم و در نظرِ صاد غرغرظو جلوه کردم اما در اصل فقط خواستم از اون حس ها رها شم. آره شاید اشتباه هست که اونا رو به صاد انتقال بدم. یعنی واقعا اشتباهه.
حالا که نگاه می کنم منمکم بد عنق نبودم توی این چندروز، اما دستِ خودم هم نبوده قطعا. همین حالا هم نیست.... شاید کمی بعد حتی باز هم همون گیج و گنگِ سست بشو که گلو درد و گوش درد و پهلو درد رو بهونه می کنه تا درد اصلیش رو کتمان کنه. دردی که روحش رو آزار میده و باعث میشه جسمش هم، هر از گاهی یه چیزهایی حس کنه و اون لبریز شه و ندونه باید چیکار کنه و آدمی دمِ دست تر از صاد پیدا نکنه و بهش بتوپه و شاید قیافه بگیره و بی محلی کنه و و و ....
همه ی این ها وجود داره اما گفتنش برای این نیست که صاد رو محق بدونم که کارهاش درست بوده، نه اصلا هم اینطور نیست. فقط خواستم به خودم یادآوری کنم که کمی هم از جانب اون به پستم نگاه کنم و از کارهای اشتباه خودم هم گفته باشم که بی انصافی نشه.
اما هنوز هم هیچ جوره به صاد حق نمیدم که بخواد به من بگه زایمان کرد سرمه؟
تلگرام باز کردم.
گل گلی تو عشقولیا عکس یه پسر بچه رو گذاشته بود. تو مدیا دیدم. کنجکاو شدم که ت هاشون رو بخونم. شصت تا بود.
اون عکسِ پسر بچه ی شیش ماه ای بود که دیروز صبح پدرش تصادف کرده بود و فوت شده بود.
دلم فشرده شد. یه طوری شدم. زنی که شش ماه پیش زایمان کرده و سن کمی داره و حالا....
دلم فشرده شد...
یادم افتاد که همه یز یک دفعه به پایان می رسه. شاید همین حالا. شاید با یه زلزله... شاید یه سکته... شاید همین نیسان آبی که زد به شوهر دختر خاله ی شوهرِ گل گلی که زیاد باهاشون رفت و آمد دارن. شاید... شاید... شاید....
نمیدونم شاید من چه شکلیه؟ کِی هست و کجا؟ تو کدوم لباس؟ با کدوم شکل و شمایل... پای کدوم پستِ این وبلاگ یا جای دیگه؟
نمیدونم.... اما کاش شایدِ عزیزانم رو نبینم. شایدِ من زودتر باشه خب، طاقتشو ندارم :(
هیچوقت در این مورد روشن نشدم. منطقی نشدم و درک نکردم!
هیچ وقت
بی خیالِ شاید ها، فردا باید برم باشگاه...