دلم تنگ شده...
- ۰۵ مهر ۹۶ ، ۰۲:۴۳
رفتیم خرید.
ماشین رو نبردیم پارکینگ. برگشتیم دیدیم نیست.
صاحب مغازه ی روبروی جایی که پارک کرده بودیم گفت جرثقیل برد ماشینتون رو...
.
.
.
بعد صاد کلافه شد از بی ماشینی، من خیلی زود خرید کردم. برای سین هم از دو تا مغازه ی کنار هم پیراهن شلوار و کتونی گرفتیم و کارمون تموم شد. یه پیرهن مشکی هم واسه دخترِ وان...
صاد از موقعیت سو ٕ استفاده کرد و پشت سر هم سیگار کشید. ناراحتیش بیشتر بخاطر این بود که قرار بود فردا ماشینی که جرثقیل برده رو ببره بذاره نمایشگاه برای فروش و یه ماشین دیگه معامله کنه برداره بیاره. فکر کنم از به تاخیر افتادن تو خرید اون ماشین جدیده ناراحت بود.
بعد دربست گرفتیم اومدیم خونه ی مامان اینا. صاد گفت من گفتم با داداشت برو. جواب دادم: منم گفتم برو ماشین رو از نزدیک ایستگاه اتوبوس بردار صاد.
رفتیم خونه ی وان.
وان موهاش رو رنگ کرده بود. خب به من چه؟ ... چی میشه حالا یه باز هم اخبارگونه بنویسم. مثلا بگم وان موهاش رو رنگ کرده بود و توضیح ندم که رنگش خوب بودها اما انگار رو سرش خفه شده بود. قشنگ مشخص بود رنگه کُپ کرده بود موقع باز شدن. تو رو دروایسی مونده بود واسه وا شدن. تودو ابروهاش رو نارنجی کرده بود و مداد نکشیده بود. تِری هم که با دوقلوهای دخلِ شیمکش نشسته بود گوشه ای و از هرچیزِ این جهان مثل چیدن کاسه بشقاب و جمع کردن ظرف و شستنشون پای سینک فارغ بود.
من از دو قلو داشتن متنفرم. وقتی سین رو باردار بودم هرروز دعا میکردم دوقلو نباشن. چون مامانم و خواهرش دوقلو بودن و همه می گفتن این چیزا موروثیه و من اشکی می شدم. حالا که تصور می کنم اگه دو تا سین توی خونه بود، من واقعا راهیِ تیمارستان می شدم.
چی داشتم میگفتم؟
اینکه تری از همه چیز راحت بود اما فقط برای چند ماه، شیش هفت ماه دیگه ما تحتش به شصت و شش قسمتِ نامساوی تقسیم خواهد شد. باشد که رستگار شود.
آهاااا.... وان برای سین سوئیشرت شلوار هدیه گرفته بود. باید برای دخترش و یا دخترانش جبران کنم.
یه سوئیشرتِ طوسی که کمی تنگ و کوتاه بود. و از اونجایی که دندون های اسبِ پیش کش رو کسی نشمرده مام دهانمون رو بستیم و چیزی نگفتیم.
بعد صاد پا شد رفت هیئت و وقتی سین از اتاق بیرون اومد کلی جیغ زد و زاری کرد و صاد رو خواست. این بچه با هیچ چیز حواسش پرت نمیشه. شنیده های ما حاکی از این بوده که بچه ها زود فراموش میکنن، گول می خورن، سرگرم میشن و این صبتا...
مجبور شدم بردارم ببرمش پارک که یکم بازی کنه و نق نزنه. رفتیم پارک دیگه باهم
ترشی اسپانیایی با قرمه سبزی؟
من اینا رو خوردم، بعدش هم نارنگیِ ترش ...
الان هم خُب خیلی اوضاعم وخیمه!
سین توی فروشگاه خیلی شیطونی کرد. اندازه ی کلی سال خسته ام من.
هیچی از دستم نمی خوره هنوز... همینطور ضعیف تر داره میشه.
دکتر تغذیه ی متبحر واسش سراغ ندارم، آخه تا حالا همچین مشکلی تو غذا خوردنش باهاش نداشتم...
باید سوال کنم :(
داداشم دراز کشیده بود و یحتمل با نمیدونم کی چت می کرد و لبخندهای عمیق میزد.
ازش عکس گرفتم و توی تلگرام کپشن گذاشتم که " نیشِ تِ ببند" و فرستادم رفت....
سین کرد
سرش رو از گوشی آورد بیرون و گفت خفه شو!