اینجا

دلم تنگ شده...

  • ۰۵ مهر ۹۶ ، ۰۲:۴۳
  • سرمه

رفتیم خرید.

 ماشین رو نبردیم پارکینگ. برگشتیم دیدیم نیست.

صاحب مغازه ی روبروی جایی که پارک کرده بودیم گفت جرثقیل برد ماشینتون رو...

.

.

.

بعد صاد کلافه شد از بی ماشینی، من خیلی زود خرید کردم. برای سین هم از دو تا مغازه ی کنار هم پیراهن شلوار و کتونی گرفتیم و کارمون تموم شد. یه پیرهن مشکی هم واسه دخترِ وان... 

صاد از موقعیت سو ٕ استفاده کرد و پشت سر هم سیگار کشید. ناراحتیش بیشتر بخاطر این بود که قرار بود فردا ماشینی که جرثقیل برده رو ببره بذاره نمایشگاه برای فروش و یه ماشین دیگه معامله کنه برداره بیاره. فکر کنم از به تاخیر افتادن تو خرید اون ماشین جدیده ناراحت بود. 

 بعد دربست گرفتیم اومدیم خونه ی مامان اینا. صاد گفت من گفتم با داداشت برو. جواب دادم: منم گفتم برو ماشین رو از نزدیک ایستگاه اتوبوس بردار صاد.


  • ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۵۰
  • سرمه
راستی...
دیشب یکی از ناراحت کننده ترین خواب های عمرم رو دیدم. دلم نمیخواد یادآوریش کنم. 
به صاد گفتم چندشنبه خواب های خیلی بدی می بینم، خستگی به تنم می مونه. صاد گفت خب آیه الکرسی بخون... یعنی اگه بخونم دیگه خوابـِ مزخرف نمی بینم؟
  • ۰۳ مهر ۹۶ ، ۰۲:۰۹
  • سرمه
این چندوقته که حدود دو سه هفته ای شد، کلی انرژی خرجِ فکر و خیال کردم.  الان خالی ام. وسطِ کمرم میسوزه. فاک به آمپولِ سری که زدن به من. گوه تو اون عفونتِ کمر من... 
صاد نشسته داره حساب کتاب می کنه، وقتی گوشیمو برمیدارم که بیام دراز بکشم و یکم باهاش کار کنم، بهم میگه آرههه! برو تو فضای مجازی یکم اعصابت آروم شه. بهش میگم صاااد! من نمی تونم ساعت ها بشینم به باسنت و اون شورتِ آبیت خیره شم، و به شصتِ پات که مدام قلنجش رو بشکنی.
خسته ام از غذا نخوردن ِ سین.امروز با زحمت و زور چند قاشق سوپ ریختم تو دهنش، گفتم از نخوردن بهتره. گریه کرد. قیافه اش یادم میاد و دلم یه طوری میشه. من احساسیم، خیلی زیاد، اونم تو مامانِ سین بودن.

رفتیم بلوار نزدیکِ خونه ی صاد اینا، دسته عزاداری زیاد هست اونورا. سین از صداشون یکم شوک شد. اومدم دورتر ایستادم، یکم بدم اومدم از اینکه ترسید. نمیدونم چرا دلم خواست از هیچی نترسه. 
  • ۰۳ مهر ۹۶ ، ۰۲:۰۵
  • سرمه

خسته ام

  • ۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۴:۲۱
  • سرمه
صاد بود. من و مامان و بابا و وان و پدر مادرِ صاد و عمه هام و بچه هاشون و پدربزرگ مادربزرگم. با وَن رفته بودیم خونه ی پدربزرگم که تو شهرستان ساخته. حتی سین هم بود. من تو همین زمانِ حال بودم. شوهر و بچه ای بود و همین شکل و شمایل و سرو لباس....
اما یکی دیگه هم بود. نمیدونم اینجا چی صداش بزنم؟  اما فکر کنم راجو خوب باشه!. شاید چون الان داریم یه فیلمِ هندی نگاه می کنیم.
اونم بود. تو خواب یادم نبود که چی شده و چه گندی به من و زندگیم زده. اونم کنارمون بود و تو خونه ی پدربزرگم با ما روز و شب می گذروند. با من حرف میزد و من عشقِ عمیقی رو حس می کردم نسبت به خودم که حتی توی همون خواب هم از وجودش بعد از این همه سال تعجب می کردم. با من حرف میزد و صاد خیلی عادی برخورد می کرد و هیچ اعتراضی هم نداشت حتی. یام میاد من و صاد دعوامون شد و کلی دادو بیداد و بد و بیراه... اما اون فقط نگاه کرد.
شاید اون هیچوقت نفهمید چه صدمه ای به زندگیم زد اما من که فهمیدم. من که دیدم و لمس کردم و مجبور شدم و عذاب کشیدم... و حالا اینجام... اینجام و خوابش رو می بینم و افسوس می خورم که چرا زمن به عقب برنمی گرده. چرا برنمی گرده تا چاره ی دیگه ای کنم و رودروایسی رو بذارم کنار؟ خریت نکنم و حرف بزنم. نترسم از هیچ کس... هیچ چیز... 
افسوس می خورم اما غیر اون هیچ چیز دیگه ای نمی تونم بخورم.
شماره اش توی خاطرم هست. میزنم و تلگرامش میاد بالا... چهارتا پروفایل داره، اولی دری هست که گربه ای از اون طرفش سر کج کرده و می خنده. دومی دخترِ برادرش هست. سومی... سومی خودشه. خودِ لعنتی ای که حالا سی و سه ساله است، با پیرهنِ مشکی و بطریِ آب معندی تو دست و عینکِ آفتابی که به فاصله ی بین دو تا دکمه اش آویزونه.
سرم گیج میره... گیج میره.... گیج میره... کاش هیچوقت نبود. کاش انقدر ضعیف نبود و ترسو نبودم. اگر این کاش ها روزی به حقیقت پیوسته بود چیزی جز حالا  بود، دستِ کم شاید حسرت های زیادی توی دلم نبود و من از سر اجبار کاری نکرده بودم. 
هوففففف..... چقدر کاش و ای کاش.... یادمه فریبا وقتی بچه بودیم یه بار وقتی گفتم ای کاش... گفت کاش رو کاشتم اما چیزی در نیومد. اون راست می گفت کاشت هیچ برداشتی نداره. لعنتی.... برو به جهنم و دیگه نیا تو خوابِ من!
  • ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۳۱
  • سرمه

رفتیم خونه ی وان. 

وان موهاش رو رنگ کرده بود. خب به من چه؟ ... چی میشه حالا یه باز هم اخبارگونه بنویسم. مثلا بگم وان موهاش رو رنگ کرده بود و توضیح ندم که رنگش خوب بودها اما انگار رو سرش خفه شده بود. قشنگ مشخص بود رنگه کُپ کرده بود موقع باز شدن.  تو رو دروایسی مونده بود واسه وا شدن. تودو ابروهاش رو نارنجی کرده بود و مداد نکشیده بود. تِری هم که با دوقلوهای دخلِ شیمکش نشسته بود گوشه ای و از هرچیزِ این جهان مثل چیدن کاسه بشقاب و جمع کردن ظرف و شستنشون پای سینک فارغ بود. 

من از دو قلو داشتن متنفرم. وقتی سین رو باردار بودم هرروز دعا میکردم دوقلو نباشن. چون مامانم و خواهرش دوقلو بودن و همه می گفتن این چیزا موروثیه و من اشکی می شدم. حالا که تصور می کنم اگه دو تا سین توی خونه بود، من واقعا راهیِ تیمارستان می شدم.

چی داشتم میگفتم؟ 

اینکه تری از همه چیز راحت بود اما فقط برای چند ماه، شیش هفت ماه دیگه ما تحتش به شصت و شش قسمتِ  نامساوی تقسیم خواهد شد. باشد که رستگار شود.

آهاااا.... وان برای سین سوئیشرت شلوار هدیه گرفته بود. باید برای دخترش و یا دخترانش جبران کنم. 

یه سوئیشرتِ طوسی که کمی تنگ و کوتاه بود. و از اونجایی که دندون های اسبِ پیش کش رو کسی نشمرده مام دهانمون رو بستیم و چیزی نگفتیم. 


بعد صاد پا شد رفت هیئت و وقتی  سین از اتاق بیرون اومد کلی جیغ زد و زاری کرد و صاد رو خواست. این بچه با هیچ چیز حواسش پرت نمیشه. شنیده های ما حاکی از این بوده که بچه ها زود فراموش میکنن، گول می خورن، سرگرم  میشن و این صبتا...

مجبور شدم بردارم ببرمش پارک که یکم بازی کنه و نق نزنه. رفتیم پارک دیگه باهم



  • ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۵۸
  • سرمه

ترشی اسپانیایی با قرمه سبزی؟

من اینا رو خوردم، بعدش هم نارنگیِ ترش ...

الان هم خُب خیلی اوضاعم وخیمه!

  • ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۴۲
  • سرمه

سین توی فروشگاه خیلی شیطونی کرد. اندازه ی کلی سال خسته ام من.

هیچی از دستم نمی خوره هنوز... همینطور ضعیف تر داره میشه.


دکتر تغذیه ی متبحر واسش سراغ ندارم، آخه تا حالا همچین مشکلی تو غذا خوردنش باهاش نداشتم...

باید سوال کنم :(

  • ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۲۵
  • سرمه

داداشم دراز کشیده بود و یحتمل با نمیدونم کی چت می کرد و لبخندهای عمیق میزد.

ازش عکس گرفتم و توی تلگرام کپشن گذاشتم که " نیشِ تِ ببند" و فرستادم رفت....

سین کرد

سرش رو از گوشی آورد بیرون و گفت خفه شو!

  • ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۰۳
  • سرمه