اینجا

۸۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

تلاش میکنم حالِ خودم رو بهتر کنم.
  • ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۹
  • سرمه

بعد صاد گفت بیا از فردا قدم بزنیم وزنم داره بالا میره. گفتم باشه صاد بکنیم این کارو. چند دقیقه ای از حرفش نگذشته بود که دیدم جلوی قنادی هستیم و با چشم های درخشان به بامیه ها نگاه میکنه. اگر از من بپرسن که صاد بیشتر از هرچیزی به کی یا چی علاقه منده؟، بدون مکث جواب میدم. "خوردن"

ناخن های تیزم رو تو بازوی محصور در خالکوبیِ کوچیکش فرو کردم و فریاد کشید، از این کار متنفره. گفتم حق نداری بامیه بخری. حق نداری بامیه بخوری، همین الان داشتی برای پیاده روی برنامه میچیدی حالا حرف بامیه های چرب  رو میزنی؟. اما بی فایده بود، چون صاد وقتی با خوراکی های مورد علاقه اش رو به رو میشه، دیگه کسی جلودارش نیست...!

  • ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۲
  • سرمه

سین دیشب رو بد خوابید، نبردم واکسن بزنه، گفتم چون نسبت به روزهای دیگه کِسِله اذیت میشه.فردا باید بریم. بعد رفتیم با صاد کتونی خریدیم. کتونی پنبه ای.

توی راه به کسی فکر کردم که ادعاهای زیادی داشت، توقعی نداشتم اما ادعا داشت. بهش خندیدم که ادعاش به قیمت ریسنتلی بودن تموم شد. قفسه ی سینه ام در حالِ انفجاره اما سرکوبش می کنم. 

  • ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۱
  • سرمه

میدونی این اصلا منصفانه نیست ک من بیخبر باشم و تو با خبر. دارم رو گم و گور شدن فکر میکنم. آخه این جوانمردانه است که تو از لحظه به لحظه ی من با خبر باشی و من حتی ندونم کی رو دوست داری حالا

  • ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۰۶
  • سرمه

خب یه چیزهای کوچیکِ خوشایندی هم هست وسط این همه ترور. مثل چک کردنش که مثلا ۲:۴۵ خوابش برد

  • ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۰۳
  • سرمه
سین صبح باید بره و واکسن بزنه.
  • ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۰۰
  • سرمه
چهارشنبه مهمون داشتم.
خونه مرتب و تمیز بود. اما نتونستم آروم بشینم، آخه من تو اذیت کردنِ خودم تبحرِ خاصی دارم.سرامیک ها رو سخت سابیدم. میز نهارخوری رو گذاشتم زیر کانتر. مبل تک رو کنار بوفه.گردگیری کردم. راه پله رو تمیز کردم.نزدیک های دوازده وقتی مامانمرو پشت آیفون دیدم گریه ام گرفت، کی غیر اون با اون حالِ مریض زودتر از بقیه می اومد که مبادا من اذیت شم یا تنهایی سختم باشه کارهامو انجام بدم؟. اومد. اما اجازه ندادم هیچ کاری انجام بده، اصلا خوب نبود.
قرمه سبزی رو صبح گذاشته بودم روی گاز تا آروم آروم آروم جا بیفته. به فیله ها، نمک و فلفل وپیاز و زعفران زدم و گذاشتم تو یخچال. سالاد ماکارونی و سالاد فصل و ژله آماده کردم و  سلفون کشیدم و اون ها رو هم فرستادم پیش دوستاشون. سوپِ شیر درست کردم.

مامانم و سین مشغول بودن. بازی می کردن. هرچند دقیقه یک بار مامان بلند میشد می اومد خودش رو به یه کاری نسبت می داد، اما با برخوردِ سریع و خشنم رو به روش می کردم. پیش خودم قسم خورده بودم نذارم کاری کنه که خسته بشه.
شب قبلش که خوابم نمی برد خونه رو تزئین کرده بودم.میز پذیرایی رو چیده بودم. پرچم ها رو زده بودم. اما بادکنک ها رو نتونسته بودم باد کنم. تلمبه هم نداشتیم توی خونه. 

ظهر که بعد از ساعت ها تونستم گوشی دست بگیرم و تلگرام چک کنم، دیدم ای وای... چه خبره... حرومزاده ها چه کردن با آرامشِ تهران؟.

یکم بعدش سین رو گذاشتم پیش مامانم و رفتم با صاد خرده ریزهایی که واسه شب لازم داشتم رو بگیرم، همه ی ماشین ها رو چک می کردن. از وضعیت شهر تپش قلب گرفته بودم. ترور ترسناک و سیاهه. ناجوانمردانه است. خیلی زیاد.
به صاد گفتم می دونی ... می ترسم! بخاطر سین می ترسم، احساس گناه می کنم که یه فرشته ی بی گناه رو واردِ یه همچین دنیایی کردم. صاد گفت چیزی نمیشه. گفتم می دونم اما فکرشم بهم می ریزتم. تو ماشین گوشیمو چک می کردم. یه عده از مردم بیشتر از تکفیری ها از ترور خوشحال بودن، حال به همزنن اون یه عده. ببین تو به این فکر کن که یه آدم مثل خودت، مثل خودم که انقد جونمون واسمون شیرینه، توی خون خودش غلتیده و درد کشیده و جون داده بعد باز پست میذاری با خوشحالی هرچه تمام بگی دیدید به کی رای دادید و چی شد؟ 
بگذریم...

نزدیک اذان سفره چیدم.چندساعت بعد صاد جوجه ها رو کباب کرد. آخر شب هم کیک و کادو و شمع و تولد تولد. سین از شرایط متعجب بود و راحت نبود و نق می زد. به همین خاطر بود که ترجیح دادیم یک سالگیش جشنِ مفصلش نباشه. اول اینکه از شرایط لذت نمیبره چون جای همیشگی و محیطی برای بازی کردن میخواد و عکس گرفتن و مثل همیشه نبودنِ اوضاع اذیتش میکنه و بعد هم این هست که هیچ خاطره ای از تولدش تو ذهنش نمیمونه و هرچقدر بهش یادآوری کنیم که مثلا این تولدی که برای دوستت گرفته بودن و رفتی، خیلی قشنگ ترش رو کوچیک که بودی واست گرفتیم ها. خب اون یادش نمیاد و خاطره نداره و در نتیجه انگار تجربه اش نکرده دیگه.
این ها دلایلی بود که واسه یک سالگی جشن مفصل نگرفتیم. حالا باشه واسه سه یا هفت سالگیش انشالله.

یه چیزی می واستم بگم..
دخترِ وان توی چند ساعتی که خونه ام بود به قدری ازم انرژی  گرفت و اذیتم کرد که شب تا صبحش خوابم نبرد. باید اینجا بنویسم که بعدا بخونم و یادم نره چه کارهایی کرد و چقدر بی ادب بود. واقعا هفت سالگی سنی نیست که یه بچه تقاضا کنه کیک تولد رو اون قسمت کنه، یا همه ی بادکنک ها رو قبل از شروع تولد و عکس گرفتن، از دیوار جدا کنه و ببره بذاره تو اتاق خواب و بگه که کسی حق نداره بهشون دست بزنه. میدونید... با اینکه چند بار بهش گفتم تختِ سین برای بچه های کوچیکه و اون نباید روش بپره اما اون گوش نداد و تخت رو شکست. هفت سالگی سنی نیست که بخواد اسباب بازی هایی که سین دوستشون داره و باهاشون سرگرم میشه رو با خودش ببره و تم تولد رو جارو کنه بذاره تو پلاستیک بگه بده به من ببرم خاله بازی. من واقعا تحمل این انداره بی تربیت بودن ک بچه رو ندارم. و وظیفه ای هم ندارم تحمل کنم خب.اما اون چندساعت هم کلی من رو اذیت می کنه همیشه، این بچه چیز عجیبی هست که من نظیرش رو کم دیدم. شیطنت نداره واقعا به معنای واقعی کلمه هدفش مردم آزاری هست و تا حالا چندنفر گفتن که واقعا این دختر طوری هست رفتارش که انگار راستی راستی از اذیت کردنِ آدم ها لذت می بره. و میتونم 
وان هیچ کار خاصی برای ادب کردن عین انجام نمیده و سرسختانه معتقده که به مرور زمان بهتر میشه. این تنها کاری هست که وان انجام میده.
بنظرم اون باید تو تربیت دخترش یه تجدید نظر اساسی کنه چون رویه ای که این مادر و گدختر در پیش گرفتن فاجعه است آخرش.

از اینم بگذریم...

بعد تا صبح خوابم نبرد. درد داشتم. درد از پشتِ کمرم به پشت رون هام می ریخت و دیونم می کرد. از طرفی هم چند ساعت عکس و فیلم های انتحار و کوفت و زهرمار دیدم ک حالم یه طوری شد. نزدیک های هشت بود که رفتم پشت بوم رو که صاد به لجن کشیده بود برای درست کردن جوجه، پاکسازی کردم. اومدم دراز کشیدم. به زحمت خودم رو خوابوندم. اما فقط دو ساعت تونستم بخوابم باز با درد بیدار شدم.
برای واحدهای پایین کیک بردم و بابت سرو صدای دیشب معذرت خواستم.

و پرونده ی تولدِ یک سالگیِ سین بسته شد.
  • ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۳
  • سرمه
کاش کسی بود که حرفامو می نوشت
  • ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۷
  • سرمه

نفسِ مامان بالا نمیومد. رفت بیمارستان.

کم آوردم امشب.

من آدمِ وابسته ای نیستم اصن.  اما مامانم....

از بی کسی با یکی که فقط مسیج داده بود آدرس سونوگرافی ازم بپرسه درددل می کنم. ازش می خوام مامانمو دعا کنه.

میدونید....

بزرگ ترین ترسم.. هیچی دلم نمیخواد بنویسمش.

  • ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۴
  • سرمه

خوب نیستم. قلبم سنگین است. 

  • ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۲
  • سرمه