اینجا

۸۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

خسته ام. خسته و کلافه و درب و داغون.

سین تا صبح بارها بیدار شده و گریه کرده. حالا علاوه بر تب گلوش هم اذیت می کنه.

یک بار هم از خواب پرید و بالا آورد.

صاد هم هربار با ما بیدار میشد.انقدر داغون بودم که نمی تونستم از جا بلند شم و سین رو بغل بگیرم، آرومش می کرد و بهم میداد تا کنارم بخوابه.

نیم ساعتی میشه که پشتِ خطِ اشغالِ مطب هستم. دارم به این فکر می کنم که چندنفر دیشب رو مثل ما گذروندن، که خط آزاد نمیشه؟

دلم واسه بچه ها می سوزه. کاش بشه مریض نشن اماخب، نمیشه.


  • ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۱۹
  • سرمه

سین را به صاد سپردم.

یادم افتاد داعش توی انگلیس چکار کرده.

یادم افتاد چون سین را نگران و دودل به صاد سپردم.

خانواده هایشان حالم را خراب کردند.

من از دوریِ یک ساعتیِ سین اینطور دل نگران بودم. خانواده هایشان چطوری اند یعنی؟

آدم ها چرا به جانِ هم می افتند اصلا؟

لعنتی... تعصب... تعصب، این آفتِ آدم کُش

یادم افتاد که توی کلیپی که صداش را می شنیدم و هیچوقت نگاهش نکردم، شنیده بودم کهبه عربی از پسر بچه ای پرسیدند دوست داری با چی بمیری؟

پسرک التماسشان کرد که با گلوله.

خندیدند. 

چه خوش خیال. تو نباید راحت بمیری.

صدای گوشی را قطع کرد قیافه اش طوری شد.

گفتم چی شد صاد؟ 

گفت سرمه... سَر بریدنش. 

گلویم درد گرفت. گونه ام خیس شد.

لعنتی... تعصب، این آفتِ آدم کُش

  • ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۴
  • سرمه
منتظرش موندم وخبری ازش نشد.
بعد با خودم کلنجار رفتم و بلاکش کردم.
البته قبلش هر شیش تا عکس رو شصت بار دیدم.
خواسم باز ببینم که او هم بلاک..
سین تب کرده بود و توی تب می سوخت. توی آب گذاشتیم و سرحال شد.
با گلاب دست و پاهاش رو شستم.
اول یادِ شله زردِ نذری افتادم. دستمالِ آغشته به گلاب رو بوییدم و یاد بچگی هام افتادم.
دختری که توی خونه ی قبلی مسئولِ بچه های کوچه بود و از ما بزرگتر بود و اکثرِ  خاله بازی ها توی حیاطشان برگزار میشد، شرط شرکت در بازی های ماه محرم راخریدن گلاب کوچیک های توی ظرف پلاستیکیِ در قرمز تعیین کرده بود.
بعد یادش افتادم که شوهرش رفت عاشق زنِ بیوه ای شد و تنهاش گذاشت.
لست سین اِ لانگ تایم اِ گو روی صفحه بود و بیشعوری می خواندم.
لعنتی چقدر کُند پیش می رود.
  • ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۳
  • سرمه

برای سین خَر خریدم. نه قاطر.شاید هم الاغ.

نمی دانم اما فکر کنم قاطر.

رنگِ آبی و موزیکالی که سیستر سیستر می گوید و احتمالا اشتباهی روی این خرِآبی نصب شده است. خرِ آبی باید بِرادِر بِرادِر بخواند.

برای سین چادر هم گرفتم.

نع، نه آنی که بپوشند همانی که به پا کنند و داخلش بنشینند و بازی کنند.

سین فقط چهار دست و پا  دور چادر خزید و گوشِ قاطر را تست کرد و سراغِ تلویزیون رفت.

  • ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۲
  • سرمه

سین تب داشت.

لباس هاش رو درآوردم. پوشکش رو باز کردم. تب بر دادم و پاشویه کردم.

هیچوقت خوابم نمیاد. دیشب اما گیج و هلاکِ لحظه ای هرچند کوتاه برای خفتن...

صاد با دهانِ باز اما نگران گوشه ای مچاله شده بود.

هرچند وقت یک بار بیدار میشد و میگفت میخوای بخواب من بالا سرش بنشینم؟

 می گفتم بخواب نمی تونی تو.

سین ناله می کرد و داغ بود. 

خواستم که بسوزم و او خنک باشد. از ته ته ته دلم خواستم.

بعد دوباره چک کردم. کمی خنک شده بود.

ناله هاش کم شد و یک کمی آرام گرفت و خوابید.  تا نزدیک های هفت بیدار بودم. 

بیشعوری می خواندم و مرتب چکش می کردم.

اجازه نمی داد از بغلش جُم بخورم.

پسرِ لوسِ چشم گرد

لپ هاش سرخ شده بودند و خواستنی و مظلوم.

بعد نمی دانم کِی خوابم برد.

ده بود که سین ناله کرد و پریدم بالا.

زانوهام سست بودند و بی رمق. بخصوص زانوی راست.

موهام که نتونسته بودم بعد از حموم اومدن سشوارشون کنم توی هم پیچیده و فرفری.

سردرد عجیبی داشتم.

سین بغض کرد توی بغل گرفتم و صاد هم بیدار شد.

از صاد پرسیدم امروز چندشنبه است؟

اوه... دکتر سه شنبه ها مطب نیست. چه بد شانسی ای.

ترجیح دادم حالا که تبش پایین آمده تا فردا صبر کنم و پیش دکترهای متفرقه نرم.


  • ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۶
  • سرمه
بیشعوری را خواندم. یعنی می خوانم.
تا حالا به خواندنش فکر نکرده بودم.فقط روی اینستا دیده بودم که وقتی بازیگرها پست های معنی دار میگذارند و مشخص است که منظورشان با شخص خاصی است، آخرش کتاب را به فالوئرها توصیه می کنند.
که یعنی آن شخص برود بیشعوری بخواند و بیشعوری اش را کنار بگذارد.
تا اینجا چیزی برای جذبم نداشت. وسط هاش خوابم گرفت.
کم پیش آمده توی روز خوابیده باشم. بلااستثناء هربار که خوابیدم مثل دیوانه ها بیدار شدم.
یعنی بیدارم کردند.
فکر کنم انقدر نخوابیده ام کسی به خوابیدنم عادت ندارد.

  • ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۲
  • سرمه
دست هام از مچ. زانوهام. سست و بی جونند
  • ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۴
  • سرمه

داشتم شام میخوردم که توی ذهنم آمد.

سیو کردم.

آمد

اولی خودش بود.

لعنتی....

  • ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۸
  • سرمه