سعی نکنید بفهمید تو ذهن ِ دیگران چی میگذره
از چند روز پیش که خواهرزاده ی یک سال و دو ماهه ی بادی که سالم و سرحال بود و هیچ مشکل خاصی نداشت تو خواب فوت کرده. شبا که بیدار میشم زل میزنم به قفسه ی سینه ی سین و اگه پشت به رو خوابیده باشه، برش میگردونم. بعد هم یاد خواهرِ بادی میفتم و نفسم میگیره.
چندشب پیش که برای بار دوم رفته بودیم تولد بچه ی تودو.(یه جشن قبل از محرم گرفت که توش قر دان و فلان و این صحبتا، تولد اصلی رو هم چند شب پیش گرفت که خودمونی بود و شام و کیک بود)
تودو و تری بهم گفتن پریروز داشتیم پروفایلت رو بلند بلند میخوندیم و می خندیدیم. متوجه نمیشدیم یعنی چی؟
من پوزخند زدم و گفتم چیزی هست که شما بهش نخندید؟ راستی چرا به همه چی میخندید خب؟؟؟
بعد به خنده ادامه دادن در حالی که یه کِنِس شدن خاصی ته چهره هاشون میشد دید.
آخه تودو!
آخه تری!
شماها اگه قرار بود متوجه شید که اون دیگه پروفایلِ من نمی بود :)
پ.ن: پروفایل رو از کسی دزدیده بودم :)
- ۹۶/۰۷/۲۶