اینجا

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

زندگی تنها فکر کردن به کسی که نیست و هیچ نشانی از خود به جای نگذاشته نیست...

زندگی تعویضِ پوشکِ بوی گند بده ی سینِ چشم گرد است.

و شاید فحش و فحش کاری با صاد. 

زندگی برآورده کردن احتیاجاتِ شوهرِ داستان است...

زندگی طی کشیدن سرامیک ها و سابیدن دستشویی و پاک کردنِ آیینه شمعدان است و بس.

زندگی پفک خوردن حین تماشای پخش مفت گرانِ ترک است و ذمِ کارگردان و عواملش...

شاید زندگی چرخ زدن توی اینستاست و پذیرفتنِ از روی اجبارِ ریکوئستِ پسرداییِ زن بازِ به ظاهر متدینِ جا نماز آب کشِ اسکولت است و خوش و بش توی دایرکت با قیافه ی در هم کشیده.

زندگی نخوابیدنِ سین است و کشیدنِ موهایت توسطش. کلنجار رفتن باهاش است و خسته کردنش.

زندگی خوابیدن کنارِ صاد است وقتی که سه تا بهت بدهکار شده باشد و خیال کند بخاطر بدهی اش بهش می گویی بیشعور لامپ رو خاموش کن بچه خوابیده است. خب حتی اگر طلبکار هم نبودی نباید لامپ را روشن میگذاشت.

زندگی دو ترم دانشگاه باقیمانده ی نفرین شده ای است که مدام پشت گوش می اندازیش. شاید هم باشگاهی که مدام می پیچانیش.

زندگی آماده نبودن برای دیدن نلی است بعد از دو سال و طفره رفتن از هم کلام شدن باهاش..

زندگی چیز خاصی نیست.... 

  • ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۴:۰۵
  • سرمه

کف سرم می خاره


نگران نشید شپش ندارم

  • ۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۳:۴۵
  • سرمه

دریا...

دریا و رطوبت و سینِ چشم گرد و کلی آدم...

دریا توی تنهایی صدای آرومی داره اما درست همون لخظه ای داری تو آرامشش فرو میری، غرق میکنه ات تو ناآرومیش. بخاطر همینه که میگن نامرده؟ لابد خب...


صاد گاهی میره تو مغزم. 

تو سفر با هم نمی سازیم... کارهایی می کنه که نمیتونم خودمو کنترل نکنم و نگم، پس گاهی دعامون میشه.

دزیای آروم، موج های کوتاه، نزدیک ترین فضا به چیزی هست که توی ذهنمه.


ربطی نداره اما تو دریا بودم که یادم افتادی، گفتم یعنی اگه جای صاد بودی، انقدر تو سرو کله  هم میزدیم؟ انقدر از هم دور یودیم از لحاظ فکری و همههههه چی؟. بعد به خودم گفتم دهنتو بنبند تو ازش متنفری

ازت متنفرم.. لطفا هیچ وقت برنگرد!

  • ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۲:۳۵
  • سرمه

یکی از فانتزی هام اینه که شبا زود بخوابم.

  • ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۵:۰۰
  • سرمه

شوهرِ وان برای سین سوغات آورده.

رباتی که لنگ هاش رو باز می کنه و رقصی شبیه به باله از خودش به اجرا میذاره.

یه نور قرمز رنگ شبیهِ آلارمِ موزه ها، دور کمرش می افته و یه خط صاف رو هی میره و برمی گرده.

سین دوسش داره.


  • ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۷:۵۹
  • سرمه
پریشب که کسی جز من و مامان و سین خونه ی بابا نبود، مامان همونطور که با لیوان چایی که توی دستش بود سمتم میومد، این طرف و ون طرف رو نگاه می کرد که ببینه کسی هست یا نه. 
اومد نزدیکم و آروم گفت؛ الان یه چیزی بهت میگم اما میخوای بگی مامان باز شروع کرد. قیافه اش طوری بود که دلم ریخت. گفتم مامان چی شده؟ استرس گرفتم. ضربان قلبم رفت بالا....
گفت دایی کوچیکه ات ده ساله همکارش رو صیغه کرده.
گفتم ماماااااان..... باور کن داشتم سکته میکردم! خب چرا انقدر می ترسونی آدمو؟ فکر کردم اتفاق خیلی بدی برای کسی افتاده. مامان گفت از این بدتر؟ چندروزه که خواب ندارم. چرا این کارو کرده؟
گفتم به ما چه مادرِ من؟ طرف سالی یه بار میاد خونمون، سالی یه بارم میریم خونه اش. بعد هم اگه یادت باشه بهت گفته بودم دایی چطوری زن دایی رو تحمل می کنه؟
من از زن گرفت مرها چندشم میشم. اکثریت مردها رو آدم های عضو پرست و شهوت رانی میدونم مگر اینکه خلافش بهم اثبات بشه اما زن داییِ داستان طوری بود که خیلی دور از ذهن نبود همچین  اتفاقی...
بگذریم. به من چه؟


  • ۱۶ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۳
  • سرمه

دیشب با نلی حرف زدم.

بعد از دو سال....

وقتی دو سال قبل بهش مسیج دادم که بگم قراره چندماه دیگه خاله ی بچه ی دوستش باشه و اون جواب نداد... وفتی به مامانش، برادرش زنگ زدم و هربار پیچونده شدم. گذاشتمش کنار...

من بهترین رفیقم رو کنار گذاشتم....

چندماه قبل که سین کوچک تر بود، وقتی تلگرامم رو که دیلیت کرده بودم دومرتبه نصب کردم. من و نلی که بلاک بودیم آنبلاک شدیم. یه چتِ کوتاه داشتیم. تهش گفت بیا ببینیم همو اون روزها حالم مساعد نبود. شرمنده ام که نتونستم کنارت باشم. بهش گفتم حالم واسه دیدنت خوب نیست. آمادگیِ رو به رو شدن باهات رو ندارم. روزهایی که بهت نیاز داشتم نبودی. 

نلی هروقت شرمنده میشه و خجالت می کشه ساکت میشه. اون روز هم ساکت بود... گفت منتظر می مونم که هروقت خواستی همدیگرو ببینیم. 


دیشب حالم خوب نبود. یکِ بعد از نیمه شب بود و قلبم توی سینه فشرده شده بود. کانتکت هام رو بالا و پایین کردم. شماره های نسبتا زیادی بود، اما هیچ کدوم رو خواهر سیو نکرده بودم. نلی مثل خواهرم بود. هیچوقت بهم حسادت نمی کرد. من هم به اون. یادم افتاد که جوابِ تمام چهارگزینه ای های زبانِ نهایی سال سوم دبیرستان رو پشتِ ماشین حسابم که داخل جامدادی  بود نوشتم و موقع بیرون رفتن گذاشتم روی میز نلی.... هیچ کس اندازه ی اون بهم نزدیک نبود.

براش نوشتم نلی....

و گفتم چیزهایی که یک ماه تموم به کسی نگفته بودم. از حس های تنهایی و احساس بدی که داشتم این روزها. علتش رو گفتم.... تغییری که تو زندگیم پیش اومده. گفتم که بعد از نُه سال دارم طورِ دیگه ای زندگی می کنم و خیلی سختمه. 

گفت قسمت نشد سین رو از نزدیک ببینم و بچونمش. گفتم سین هنوزم هست، وقت واسه چلوندنش هست.گفت ممنون که مسیج دادی، خیلی وقت بود منتظرت بودم. 

بهش گفتم تنها دوست واقعی من تو هستی. ته دلم با هیچ کس به اندازه ی تو صاف نبوده هیچ وقت.... گفت میتونم بیام ببینمتون؟ گفتم البته که میتونی. بذار برم سفر و برگردم بعد قرار میذاریم....

سبک ترم از دیشب...


  • ۱۶ تیر ۹۶ ، ۱۹:۰۸
  • سرمه

زنی که زیر دست آرایشگر بود با اشاره به آشنا بودن موزیکی که پلی بود، رو به زنی که کمی اون طرف تر، زیردست خانمِ بندانداز دراز کشیده  بود گفت؛ این آهنگه رو اون شب که تو ماشین شوهرت بودیم گوش ندادیم معصوم؟. خواهره همونطور که زبونش رو گذاشته بود گوشه ی لبش که و از درد قیافش کج و صاف میشد، گفت نه  فکر نکنم.

زن ولی مدام حرف زد.

 آرایشگر رو به بندانداز ایما و اشاره می کرد به این معنا که دهان زن بوی بدی میده و دیگه نمیتونه تحمل کنه.

زن ادامه داد که این ها رو عید فطر آورده بودن تلویزیون و هرچی فکر میکنم اسمشون یادم نمیاد. 

حس می کردم با هر بار باز شدن دهان زن، آرایشگر به نابودی نزدیکتر میشه.

اسم خواننده ی ترانه رو گفتم. زن گفت آرهههههههه نوک زبونم بودهااااااا

خواستم که آرایشگر خفه نشه و بتونه ابروهای من رو هم برداره، که اگه می دونستم میخواد این اندازه زیبام کنه دهانم رو می بستم و چیزی از پازل بند نمی گفتم و اجازه میدادم خانم مشتری با بوی دهانش خفه اش کنه.


از آرایشگاه خوشم نمیاد. نیومده هیچ وقت. 

  • ۱۶ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۸
  • سرمه

دایی کوچیکه من رو متعجب کرد امروز...

  • ۱۴ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۶
  • سرمه

داداش هام با هم شوخی میکنن و سین فکر میکنه دارن دعوا میکنن و جیغ میکشه. من و مامان هرچقدر داد میکشیم که نکنید دیوانه ها گوش نمیدن. فکر کنم دیگه خونه ی بابام هم نتونم بیام با داشتنِ ایچنین برادرانی....

  • ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۶:۱۱
  • سرمه