شربت تقویتی سین رو دادم، پرید توی گلوش و زار زد و با هق هث خوابش برد.
حالم بده...
دلم خیلی براش سوخت
- ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۲
شربت تقویتی سین رو دادم، پرید توی گلوش و زار زد و با هق هث خوابش برد.
حالم بده...
دلم خیلی براش سوخت
میخوام دوباره باشگاه رو شروع کنم
سرمه مگه کمرت درد نمی کنه ؟
چرا عزیزم خیلی درد می کنه اما باید برم باشگاه و بدوم و بالا و پایین بپرم، چون روحم خیلی مهم تر از کمرمه.
آره، برو....
البته راستش یادم نمیاد تا به حال هیچ نی نی ای رو گاز گرفته باشم. مگر اینکه با آرمان هام برابری کنه و هیچ جوره نشه وسوسه ی گاز گرفتنش رو کنترل کرد.
بعد اینکه تری قرار هست نُه ماه دیگه برای بار چهارم زن داییمون کنه. از اونجایی که ایشون یک تجربه ی ناموفق به نام سقط داشتن، کلی باید احتیاط کنن.
اگه بگم وای خدااا دلم داشت واسه نی نی قنج می رفت دروغ گفتم، چون واقعا هیچ علاقه ای به نوزاد از خودم نشون ندادم تا حالا وترجیحا تا شش ماهگی برای گاز صبر می کنم همیشه.
خب از اون جایی که اینجا دروغ ممنوعه! باید بگم راستش دلم واسش تنگ شده.
پس این تحقیقات چی میگن؟ کی گفته بود اگه بیست و یک روز یه عادت رو بتونی کنار بگذاری برای همیشه ازش گذشتی؟.خب یعنی اون عادت نبود؟ لعنتی تو تکرار هرروزه ی یه اتفاقِ تهوع آور و حال بهم زن نبودی یعنی؟. یعنی می خوای بگی خودِ خودِ واقعیِ اون حسِّ مگو بودی که نمیشه اسمش رو آورد؟. م.ج تو هرچی که بودی حالا دیگه نیستی، اوکی؟ برو بیرون از رویای من.... خیالِ من... خوابِ من... صدالبته بیداریم!
یهو یادم افتاد که سین دیشب بالشت رو آورد داد بهم و با قیافه ی نق نقو و دماغِ جمع شده ازم می خواستکه بخوابونمش. دلم خواست ببلعمش اون لحظه!
حالم خوب نیست. از صبح چیزی جز یه سیب و اون نون پنیر گردویی که صبحانه خوردم تا همین الان که ساعت چهار و پنجاه دقیقه ی بامداد هست، نخوردم.
حالت تهوع دارم. آخرین باری که حالت تهوع داشتم وقتی بود که سین سیزده هفته اش بود و توی شکمم.
همین چند لحظه پیش طی یه حرکت خودجوش رفتم یه قلوپ نوشابه خوردم از نوع سیاهش! و دارم جان به جان آفرین تسلیم می کنم.
فقط این میون وقتی یاد سین میفتم که یحتمل اونم همچین حالی داشته دلم میخواد سینه دران سر به بیابان بگذارم.
سگِ بیابون بی مادر نبی.... یا یه چیزی و همین حوالی!
امروز تبدیل شد به یکی از مزخرف ترین روزهای زندگیم بعد از مادر شدن.
سین از دیروز دم دمای غروب حالش عوض شد و مدام بالا می آورد و چیزی تو معدش نمی موند. نصفه شب هم بیدار شد و بالا آورد. خلاصه اینکه چیزی توی معده اش نگه نمیداشت.صبح زنگ زدم از منشی دکتر وقت گرفتم و دو سه ساعتی خوابیدم و رفتم مطب.
قطره ی ضد تهوع داد ویه شربت هم برای اسهالش.
دکتر گفت سعی کن آب رو خالی بهش ندی چون معده اش رو تحریک میکنه و بدتر از قبل بالا میاره. اما سین فقط آب میخواست.خیلی سختم بود که گریه کنه و آب بهش ندم. وقتی سرم یا آب سیب یا چیز دیگه ای با آب قاطی می کردم و بهش میدادم فریاددد میکشید و آبِ خالی می خواست. منم گذاشتم هرقدر که می خواد آب بخوره، آره!! کار خیلی اشتباهی بود اما واقعا تواناییش رو نداشنم ببینم اونطوری التماس کنه برای آب.
ظهر به زحمت یه موز خیلی کوچیک تونستم بهش بدم و دیگه لب به چیزی نزد. با هم خواببدیم و غروب بیدار شدیم. سعی کردم کته ماست بخوره اما همه اش رو تف کرد و هیچ جوره راضی نشد دهنش رو باز کنه.
یکم سرلاک واسش درست کردم و با هزار ادا اطوار دادم خورد. اما یکم بعد وقتی قطره اش رو خورد بالا آورد. زنگ زدم به صاد که بیاد ببریم آمپول ب شیشش رو بزنیم، دکتر گفته ود اگه تا بعد از ظهر تهوعش تکرار شد ببرم آمپولش رو بزنم.
رفتیم مطبِ دکتر عمومی محله و سوال و جواب کرد تا اجازه بده آمپولش رو بزنه ترزیقاتیش. یکم هم بداخلاقی کرد.
سین رو خوابوندیم روی تخت و سوزن رو توی باسنش فرو کرد و قلبم هزار تیکه شد، اما زود آروم شد و یادش رفت. خوشحال بودم که پسرم قوی بوده از پس یه آمپولِ عضلانی بر اومده.
از مطب رفتم خونه ی مامانم. مداد رنگی و دفتر ناشی وردم و با سین مشغول بودیم. درسته بی حال و رنگ پریده بو اما لااقل از چند لحظه بعدش که انتظار نداشتم بهتر بود.
صاد اومد خونه ی مامان. فت سین رو ببرم دور بزنه تو خیابون حالش یکم عوض شه. یکم بعد از رفتنش صدای ترقه اومد، مثل اینکه یک جایی عروسی بود. سین خیلی ترسیده بود و جیغ میکشید. تا حالا پیش نیومده بود اینطور از چیزی بترسه و واکنش نشون بده. یکم سرش رو گرم کردیم و سعی کردیم فراموش کنه، درست وقتی داشت میخندید باز صدای یه نرقه ی دیگه اومد و سین توی پذیرایی دوید و جیغ کشید و من از ترس گریه کردم.
با مامان و صاد، سین ر بردیم پارک بلکه یادش بذه،. اما توی راه مدام نق میرد و قرار نداشت و ترس توی صورتش موج میزد. معده اش هم خالی بود و رنگ به رو نداشت. از دیدن پسر کوچولوم تو اون حالت داشتم از حال می رفتم. ظاهرم داد میزد چقدر اوضاعم خرابه طوریکه یکی اومد ازم پرسید بچه ام گم شده؟
سین یکی دو بار ماشین سواری کرد. اما مثل همیشه توی ماشین نمیرقصید و ذوق نمیکرد. توی همون ماشین یه موز کوچیک له کردم و وقتی با فرمون مشغول بود به خودش دادم.
پسرم توی سی ساعت فقط دو تا موز کوچیک خورده بود و همین و همین....
مامان گوگله گوله اشک می ریخت، صاد هم پریشون بود.
شبِ کذایی و تلخی بود... ما عات کردیم سین رو به آتیش سوزوندن ببینیم و خندیدن با دندون های از هم فاصله دارش. دویدن و دویدن و دویدن.... دیدنش تو اون حال خیلی دل میخواست که من نداشتم.
من بدونِ سین می میرم.اینو هرروز بیشتر از قبل لمس می کنم.