اینجا

۲۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

وقتی چیزی برای نوشتن نیست، یقینا توی دنیای واقعی هم گوشی برای شنیدن نیست.

هنوز کسی رو پیدا نکردم که بشه بهش گفت دقیقا چه مرگمه :)

نمیدونم انزوا چه شکلی هست اما اگه اختیارم تماما با خودم بود، می تونستم ساعت ها تنها، توی تاریکی بنشینم و بازم دلم نخواد با کسی رو در رو شم.

خب آره.... خودم می دونم که به این حالات چیزی جز دلمردگی نمیشه گفت حتی شاید افسردگی.

نمیدونم... شاید دارم همچین چیزی رو. مهم نیست به هر حال. مهم اینه که حالم درست مثل نمودارِ سینوسیه، وقتی فکر می کنم خوشحالم و می خندم و دیگه بهتر از این نمیشه، آره ! درست همون لحظه ی لعنتی حالم بد میشه و همه چی کاملا عوض میشه. 


بی خیال..


خُب... چی بگم دیگه!

بنظرم دارم تبدیل میشم به آدمی که کسی باهاش، بهش خوش نگذره. وحشی-سرکش- گاهی غمگین-گاهی پرحرف...

بنظرم دارم تبدیل میشم به آدمی بس گندِ دماغ. 


البته این فقط به خودم مربوطه :)

  • ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۳
  • سرمه
دیشب تصمیم گرفتم سین را زودتر بخوابانم. ساعت هشت التماس میکرد که می می بخورد در حالی که چشم های گردولش صورتی شده بودند. ممانعت کردم. وقتی هشت بخوابد و ده بیدار شود، شما خودت حساب کن که تا صبح چطوری پوستمان را بکند...
تا ده و سی دقیقه دوام آورد و وقتی دید از می می خبری نیست،خودبه خود خوابش برد. خوشحال از ود خوابیدنش روی مبل دراز کشیدم. صاد هنوز نیامده بود. گوشیم هم خاموش بود و شارژر داخل ماشین جا مانده بود. فیلم های پرت دیدم و به سین نگاه کردم... نگاه کردم... نگاه کردم....
صاد آمد و به خیالِ بیدار بودن سین مثل همیشه پشت سر هم آیفون را زد. گوشی را برداشتم گفتم نزن خوابهههههه. البته آرام که صدای خودم مزید بر علتِ بیدار شدنش نباشد.
صادمثل گلوله ی عرق کرده ی چرکی از راه رسید. قیافه اش خسته بود. صادِ گرمایی اصلا تحملِ این روزها را ندارد. روزهای گرمِ تابستان....

صاد دوش گرفت و نشست پای دفترهایش. من هم خوشحال از روی روال افتادنِ خوابِ سین مشغولِ همان فیلم های از اینور آنور. 
ساعت دوازده و نیم بود که سین بیدار شد. انگار شستش خبردار شده باشد که زود خوابیده.... گفتم یا خدا... تا صبح بیدار باشم من.
به صاد ایما و اشار کردم که گوشیش را خاموش کند. تلویزیون هم خودم خاموش کردم. سین توی تاریکی چندتا صدا از خودش درآورد، وقتی دید همه جا تاریک است کم کم بی خیال شد. اما هرگز فکر نکنید که خوابید. نیم ساعت یا نمیدانم شاید هم یک ساعت توی تشکش این طرف و آن طرف شد تا بالاخره خوابش برد. 

گوشیم خاموش بود.گوشی صاد را برداشتم که چندتا چیز و میز بخوانم چشم هام گرم شود. انقدر تخی و بدی دیدم که با گریه خوابیدم. دلم به حال خودم و صاد که پشت به رو کنارم خوابیده بود و سین چشم گرد و مادر و برادرانم و پدرِ وسواسی ام سوخت.... دلم سوخت که توی این خاک بوجود آمدیم.

  • ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۸
  • سرمه

دیگه کلمات به خودیِ خود نمیان رو سر انگشت ها. یه گیجیِ ممتد افتاده وسطِ مغزم. یه وسواس های خاصِ روان پریشانه ای پیدا کردم. یکیش این که سین رو میخوابونم که زود بخوابم بعد تا حداقل ساعت سه نشه دلم نمیاد بخوابم. یعنی یه جور بیماری که بایدد ساعت از سه بگذره حتما. 

یکی دیگه اش این هست که انگار قدرتِ وانمودم خراب شده. تو مواجه شدن با کسایی که خوشم نمیاد ازشون نمی تونم ارتباطِ چشمی برقرار کنم. یعنی به هیچ وجه نمیشه تو چشم های کسی که ازش خوشم نمیاد نگاه کنم و این باعث میشه توجه طرف مقابل جلب شه و مدام به رفتارهام دقت کنه و متوجه شه که باهاش راحت برخورد نمی کنم.


این روزها به کسالت و مراقبت از برادرم گذشت. که امروز که بخیه هاش رو کشید و از رخت خواب بلند شد من و مامان به سمت خیابون پر کشیدیم و هوای کثیف رو با لذت استشمام کردیم و دستِ سین رو گرفتیم و به سوی پارک سر خیابون دویدیم.


آهاااا

دیشب سین ساعت سه با گریه و زاری خوابید. بله درست خوندی. سه بامداد. ساعت پنج با فریاااادِ سین از خواب پریدیم. هرکاری می کردم آروم نمیشد. صاد پوشکش رو کشید پایین و دیدیم واااای، اسهال کرده و پاش بدجوری سوخته.  وقتی شستیم و خشکش کردیم هق هق میزد تو همون حالت خواب آلوده اش. قلبم درد گرفت ا ز شنیدن صدای هق هقش موقع شیر خوردن و توی خواب. صاد سرزنشم کرد که چرا پوشکش رو چک نکردم. گفتم باباااااا صاد. نفهم... تا امروز که داره یک سال و دو ماهش تموم میشه توی خواب پی پی نکرده بود. من از کجا باید پنجِ صبح با گیس های پریشون  دماغ آویزون، ذهنم رو به سمت پوشکش هدایت کنم. حالا چه فرقی داره کی گفت که شاید پی پی کرده. بعد خیلی توی مخم رفت ومن گریه ام گرفت و مدام باریدم. رفت وینستونش رو دود کرد و اومد تی بغلش فشارم داد و گفت معذرت میخوام. معذرت می خوام. معذرت میخوام. 

اما خیلی دیر بود برای معذرت خواهی صاد. تو چندروزی هست که حرصِ حساب کتابت با شرکا رو سر من خالی میکنی و من این بار نتونستم دایورتت کنم به ما تحت ناصرالدین شاه و پوزخند بزنم و توی این حدودا ده روز کسالت از سروکولم بالا رفت و نفسم تنگ شد و تو انگِ بچه بازی زدی. خب به درک. یک هفته د ه روز هم تموم شد و حالا من با اقتدار دهانی ازت آسفالت خواهم کرد دیدنی و در خاطر موندنی. انتقام این چندروز رو ازت می گیرم من....

  • ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۱۴
  • سرمه

چند روزه که سین خیلی انرژی ازم می گیره.

  • ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۷
  • سرمه
یه کار بد کردم

دلم کباب نگینی خواست و نتونستم از هوسش بگذرم. رفتم خوردم.
لژ داشت. سین امون نمیداد به خانواده ی کناریمون. با دختر اولی دالی بازی می کرد. وقتی غذاشون تموم شد و رفتن، خیلی ناراحت شد.اما بلافاصله یه خانواده ی دیگه اومدن.دوتا پسر پنج ساله و چندماهه داشتند. یکی از یکی اخموتر و بی حوصله تر.
سین هرقدر تلاش کرد که محلش بذارند فایده نداشت. 
بعد که کباب های قشنگمو آوردن به صاد گفتم اندازه ی هیکلت گرسنه ام. تو مراقبش باش. اما دلم نیومد، سین رو کنار خودم نشوندم و بهش پیاز دادم. تا چند دقیقه با پیازش مشغول بود. فکر کنید پیاز رو به کباب ترجیح میداد. صاد میگه به خودم رفته تو این مورد.
بعد سین رو بردیم پارک....
سین لچه ی حرف گوش نکن و لوسی شده این چند وقته. هرچقدر سعی میکنم طوری رفتار کنم که یکم اصلاح شه صاد میپره وسط و اجازه  انجتمش رو نمیده. مثلا امشب از لحظه ی ورود وصل شد به ماشین کرایه ای های بچگونه و وقتی هزار بار سوار شد هم باز تو پیاده شدن اذیت کرد و تمام مسیرمون تا ماشین رو جیغ کشید و کلی اشک ریخت.
نمیدونم با کارهای صاد چطور کنار بیام؟ 
لوس کرده این فسقل رو


  • ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۵
  • سرمه

دیشب که قرار بود مراقب برادرم باشم، به طرز عجیبی خوابم میومد. منی که اکثر شب ها بیدارم و دم صبح با هزار ترفند خودم رو می خوابونم، داشتم بی حال می شدم از بی خوابی. 

ساعت سه دیگه نمی تونستم پلکامو جدا از هم نگه دارم. رفتم مامانم روبیدار کنم، اما انقدر عمیق خواب بود که دلم نیومد، گفتم یکم دیگه هم بیدار میمونم و بعد بیدارش میکنم. 

رفتم صورتم رو شستم. چندبار چشم هام رو آب زدم و چهل و پنج دقیقه ی دیگه تونستم طاقت بیارم. 

مامان رو بیدار کردم و وقتی از هوشیاریش مطمئن شدم بیهوش شدم.

حالا امشب از همین الان که ساعت ده هست چشمام خسته اند و خوابم میاد.

این یه اتفاق خیلی نادره. شایدم حمیده؟

که من ده شب خوابم بیاد؟ نداریم اصن همچین چیزی. فکر کنم هروقت بی خوابی به سرم زد با فکر اینکه باید مراقب برادرم باشم بیهوش شم.

  • ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۴
  • سرمه

آها....

یه چیز دیگه. 

دیدم روی کانتر چسب بینی هست. برداشتم زدم به دماغم. به یاد ایام گذشته...

الان هم با همون دکور دارم تایپ میکنم. 

خیلی هم شیک...

  • ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۷
  • سرمه

آها یه چیز دیگه....

دیشب خواب میم رو دیدم. 

از من به طور عجیبی ناراحت بود و سرزنشم می کرد. نمیدونم بابت چی و چه کاری؟ اما خب یادمه که بهم نق میزد.

بعد بالا آورد. حباب سیاهی از گلوش بیرون اومد و دوید تو حیاط و بالا آورد. در حالی که پشتش به من بود.

ایستادم و بهش نگاه کردم.


نمیدونم شاید چون بعد از مدت ها عکس هاش رو توی فیسبوک نگاه کردم و روی صورتش مکث کردم و یه طور عجیبی شدم، ناخودآگاهم یباز شروع به یادآوری کرده.


ای تو روح من و تو. و تو میم....

  • ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۵
  • سرمه

دیشب خونه ی مامانم خوابیده بودم. 

کلافه ام. 

یه جوری اصن.

تو خونه ی خودم چیز خاصی انتظارم رو نمی کشه اما خب اونجا راحت ترم. 

به مامانم میگم امشبو چیکار کنم؟ خودت میتونی مراقب باشی؟

میگه هرطورکه خودت راحتی همون کارو انجام بده. و این یعنی بمون.

اما یه جور خاصی دلم شلوارک خودمو میخواد و تاپمو. 

پفکامو و نسکافه و کنترل رو.

لواشکم دارم. دلم اونم میخواد حتی. 

  • ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۰
  • سرمه

یعنی اینجارو میخونی؟

  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۴
  • سرمه