اینجا

۸۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

یک ساعت پیش، پیشونیِ سین خورد به میز تلویزیون. 

من این روزها بلد نیستم خونسردیم رو حفظ کنم و مامانِ معقولی باشم. انقدر جیغ کشیدم که سین دردش رو فراموش کرد و همینطور هاج و واج زُل زد به من.

خیلی غمگینم از اینکه نتونستم خودم رو کنترل کنم. روانم به حدی سایش داشته که تحمل کوچکترین اتفاقی رو به خصوص در رابطه با سین ندارم و  ناخواسته وسریع واکنش نشون میدم. 

سینِ عزیزم... ببخش که مامانی مثل من داری.

مامان  داره سعی می کنه خودش رو پالایش کنه و گذشته ی مریض و اشتباهیش رو بریزه تو سیفونِ توالت و فقط برای تو باشه.

احتیاج دارم که بهم زمان بدی.... یکم تحمل کن تا خوب شم پسرم. 

  • ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۴
  • سرمه

این چه حسیه که اومده سراغم؟

دور شن از نزدیک ترین هام. غرق شدن توی خودم و دنیایی که ساختم... فرار از برخورد با آدم ها. 

من که این نبودم... حالم غیر قابل تحمله.

من نمی بخشمت.... می تونستی انقدر آروم بری که نشم اینی که هستم. می تونستی با خاطره ای خوش بری، نه تنش و پریشونی. من هیچوقت نمی بخشمت، چون هرگز نمیشم اونی که بودم. من از خودم شرمنده ام. مدام می پرسم چرا؟ ارزشش رو داشت؟ نداشت. نداشتی....

بخدا ارزشش رو نداشتی که لحظاتی که می تونست خاطره ای خوش باشه به درد و رنج تبدیل کردم. من مدیون آدم های زیادی ام. فقط بخاطر تو. 

تو اما مدیون کسی جز خودت نیستی....این تفاوت بزرگِ شرایطِ من و تو بود. هست یعنی.

من از دوست داشتنت متنفرم

  • ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۷
  • سرمه

خیلی گنگم

  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۷
  • سرمه

وقتی سین شیر میخورد، ازش پرسیدم چرا چشمات انقدر قشنگن؟


  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۸
  • سرمه

کوئیز آف کینگز برای فکر نکردن به خودم خیلی راه حل خوبیه.

  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۴
  • سرمه

چی شد که انقدر ضعیف شدم؟

دقیقا از کِی بود که دیگه شب ها خوابم نبرد؟

چرا انقدر تو دود خفه میشم این روزا؟

کی میخوام آدم شم من؟

قصدشو دارم اصلا؟

یعنی میشه یه سریارو کشت و از فکرشون راحت شد؟

این چه حس و حالیه که دستشو انداخته خرخره ام رو فشار میده؟ چرا برنمیداره دستشو؟

چرا صد بار ده صفحه ی اولِ پائولو رو خوندم و بستم و باز برداشتم از اول؟

چرا؟

چرا هیچکس نیست بهش بگم چی شده و دارم به چی فکر میکنم؟ ها؟ چرا نیست؟


چرا پسرِ چشم گرد من راه رفتن یاد می گیره و من مامانِ مهربونی نمیشم که از ته دل ذوق کنم؟ ذوقم کجا رفت خب؟

چرا ریدم به زندگیم من آخه؟

چرا بدو بدو میام اینجا یا اونجا یا بالاخره یه جایی پیدا می کنم و دونه به دونه ی اتفاقای زندگیمو ثبت می کنم و گاهی حین نوشتن اشکم می ریزم تازه؟


چرا من خوابم نمیبره؟


دلم تنگ شده برای خواب شب. به خدا....

  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۵
  • سرمه

قبول نکرد اما. نمیدونم اونم دوسم نداره؟. هفت روز باید تنها می بودم. هفت تا کار دارم که انجامشون بدم.


دیشب که چشمام پره پر بود، صورتمو گرفتم بیرون از ماشین، باد اشکهامو با خودش برد. سرم داد زد.گفت گریه نکنم. گفت گریه ام مثل پتک میخوره تو سرش.گفتم خب. مثل دختر بچه ی  معصومی با چشم های سرخ و دماغِ صورتی که از بزرگترش، معلمش یا حتی مرد همسایه ترسیده باشه. دلم میخواست به همه، همه و همه باج بدم اما کسی باهام کاری نداشته باشه. چند لحظه فقط برای خودم باشم.

گوشیمو کوبید رو داشبورد، گفت باز شروع کردی مگه نه؟. گفتم چیو؟. چیزی نگفت. گاز داد و گاز داد و گاز داد.نترسیدم. نگفتم گاز نده ما سین داریم که پیش مامانه و اون بهمون احتیاج داره. اشکام می رفتن تو بغلِ باد و من تنهاتر می شدم. بهش گفتم من دیگه خیلی تنهام صاد. خیلی...! گفت هیچوقت نفهمیدم چی میگی؟. گفتم تنهام. این نفهمیدن داره؟. چونم می لرزید. زانوهام سست بودن و می لرزیدم. لکنت گرفتم و نتونستم ادامه بدم...

گفت باید ببرمت پیش روانپزشک سُرمه. بعد گریه کرد....

  • ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۳
  • سرمه

بهش گفتم هفت روز تنهام بذار اگه دوستم داری....

  • ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۴
  • سرمه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۴
  • سرمه

دیگه اینجا نمی نویسم.

  • ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۴
  • سرمه