اینجا

۸۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

من و سین به قصدِ کشت میریم حمام. طوری که وقتی بیرون میایم از شدت خواب آلودگی نمیذاره لباس هاش رو تنش کنم یا موهاش رو خشک کنم، چشم بسته می می خواد و شرایطی که بتونه بخوابه. منم چشم هام یه طورِ بدی  سنگین میشه. اما خب مرضِ نخوابیدن مگه اجازه میده بخوابم؟. 

خیلی کم پیش میاد صاد ظهر رو بیاد خونه. امروز اومد و سین خیلی از دیدنش خوشحال بود، واسش تازگی داشت پدرش رو ظهر توی خونه ببینه. یکم که از اومدنش گذشته بود مامانش زنگ زد که بره خونه ی وان، چون وان کمرش گرفته و نمیتونه بیاد پایین. شوهرش هم خونه نیست. به صاد گفتم اگه الان بری سین گریه می کنه و کلافه میشه به حدی که نمیتونم کنترلش کنم.چون تازه اومدی و هنوز باهاش بازی نکردی که از دیدنت سیر شه. بری الان نمی تونم آرومش کنم هیچ جوره. گفت سُرمه زشته نمیشه باید همین الان برم. گفتم بابا بیست دقیقه با این بچه بازی کن.حالا وان بیست دقیقه بنشینه سر جاش و نره خونه ی مامانت چیزیش نمیشه بخدا. همینطور که می گفت نه زشته... نه زشته ... پا شد لباس هاش رو پوشید که بره، گفتم نبینم دیگه باهام حرف بزنی. کفش هاش رو پوشیده بود و تو درگاه در ایستاده بود. گفت بیا بوسم کن. سرم داشت منفجر میشد. گفتم برو صاد، من به حد جنون عصبانیم اونوقت تو منو مسخره می کنی؟ چیزی بهت میگم که بعدا هردومون  پشیمون بشیم ها. برو... درو کوبیدم تو صورتش. بعد با کلید خودش باز کرد و گفت یک بار دیگه این کارو کنی برخورد بدی ازم می بینی. بلند شدم باز درو کوبیدم تو صورتش و از پشت کلید رو انداختم رو قفل که باز نشه. گفتم برو دیگه دیر شد.

گوشیم رو خاموش کردم و با سین که داشت خودش رو از گریه ی پشت صاد هلاک می کرد رفتیم حمام بلکه یادش بره و آروم بشه.

 اومدیم بیرون و وقتی سین خوابش برد، صاد آیفون رو زد. گفت بیا بذارمتون خونه ی مامانت. گفتم برو صاد حوصله ات رو ندارم، امروزو به من گیر نده. گفت جونِ من.گفتم برو بهت میگم اعصابم خورده.سین هم خوابه نمی تونم بیام. آیفون رو خاموش کردم. گوشی هم خاموش بود.

اشکام ریختن.مهم نبود صاد کجا میره و به کی خدمت می کنه، من فقط دلم به حالِ خودم سوخت، که همیشه درد زانوم رو از همه پنهان کرده بودم. مفصل هام در حالِ نابود شدن هستن ، به هیچ وجه نباید به سین شیر بدم اما چیزی به کسی، حتی صاد و مامان نمیگم که مجبورم نکنن کورتون بزنم و شیر ندم به سین .

اشک می ریزم و به وقتی فکر می کنم که سین پنج ماهه بود و کمردردم اود کرده بود و عفونت پخش شده بود پشتم، مدت زیادی آسانسور خراب بود و من مجبور می شدم هفتاد هشتاد تا پله رو سین به بغل برم و بیام. وقتی صاد میومد دنبالمون و می خواست بیاد بالا و سین رو ببره اجازه نمی دادم و دردم رو سرکوب می کردم، دلم می سوخت، که پایِ صاد ه شکسته بود و بد جوش خورده بود درد نگیره. درد می کشیدم و دم نمی زدم.

حالا وان کمرش گرفته بود و صاد در دم و توی آفتاب داغ باید خودش رو برای امداد رسانی می رسوند.اینکه شوهرِ وان کجا مرده بود، اهمیتی نداره. این که مامانِ صاد چرا به صاد زنگ میزنه هم همینطور.از خودم عصبانیم.دلم برای خودم و زانوی بیچاره ام و سین که سی دقیقه بعد از رفتن صاد اشک ریخت، خیلی می سوزه. از خودم عصبانیم که چرا لوس شدن بلد نیستم؟ چرا همیشه درد می کشم اما حتی به اندازه ی یک اپسیلون زحمتِ زندگیم رو روی دوش کسی نمیندازم، حتی صاد.


  • ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۹
  • سرمه
اینکه برم هی زل بزنم به اینباکسِ خالی خیلی مسخره اس دیگه
  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۶
  • سرمه

موهامو میدم مامانم تا اون دونه ی آخرشو می بافه. بعد انتهاش نازک و دُمِ موشی میشه. 

وقتی کتاب میخونم.

 با گوشی کلنجار میرم

 یا هروفت تو فکرم.

 گاهی هم  تو دستشویی...

 میگیرم دستمو می پیچمش دور انگشتم. 


دیگه همین دیگه....

برم نفرِ هفتم رو برم بخونم تا یخ نکرده، هاروکی منتظره

  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۹
  • سرمه

مامان و بابای بابام افطار خونه ی بابام هستن.

بابابزرگم با هشتاد سال سن روزه می گیره. دلم واسش سوخت. هرچقد بهش میگن نگیره قبول نمی کنه.


بابابزرگم رکه، آدمو ضایع می کنه تو جمع. اشتباهاتت رو تو سرت می زنه و خیلی پیله می کنه رو یه چیز. در کل از این پیرمرد، مهربون دوست داشتنی های تو فیلم ها نیست اما خب میشه دوسشم داشت. 

  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۵
  • سرمه

فکر کنم سین به گوجه فرنگی حساسیت داره. از وقتی گوجه فرنگیِ خام خورده دل پیچه و اسهال داره. 

  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۳
  • سرمه

صاد دوستی داشت که جوونی و نوجوونیش رو باهاش فوق العاده صمیمی بود. البته هنوزم جوونه که... پارسال با هم بحثشون شد.من هیچ وقت نفهمیدم موضوع چی بود. اما خب رابطشون قطع شد. من و زنِ دوست صاد اون موقع ها وقتی برای اولین بار هم دیگرو دیدیم متوجه شدیم که کلاس اول ابتدایی رو با هم تو یه مدرسه و یه کلاس بودیم. خیلی جالب بود.... زیاد هم نه! اما خب تا حدودی.

وقتی اینا رابطشون از بین رفت. گاهی اس ام اسی میداد و جوابی میدادم. دیشبم پی ام داد و تولد سین رو تبریک گفت. بعدش یکم چت کردیم. تهِ حرفاش یه طوریه. نمیدونم چرا حسِ رقابتی تعریف نشده با من داره. در حالی که رابطه ی نزدیکی با من نداره. خب من فقط زن دوستِ سابقِ شوهر هستم که خیلی نمیبینش. جز سالی چندبار توی مراسم های مشترک با دوستان مشترک.

دیشب، شبِ جشن ازدواجشون یادم اومده بود. وقتی اینا اومدن داخل سالن، همه ی کسایی که باهام سر یک میز بودن و تو عروسیم حضور داشتن، برگشتن با چشم های گرد به من زل زدن. آخه عروس انگار من بود. یعنی اگه بخوام بهتر توضیح بدم انگار منو با همون رنگ مو و شینیون و آرایش و لباس عروس از سالِ قبلش گذاشته بودن تو عروسیِ اینا. 

بعد یکی از دوستامون که خیلی بهش فشار اومده بود پا شد رفت پرس و جو که عروس خانم آرایشگاه کجا رفتن؟. بعله! متوجه شدیم که همون آرایشگاهی که من رفته بودم. البته حدسش خیلی سخت نبود چون واقعا کپی شده بود. لباس هم همینطور.

هیچوقت نفهمیدم رقابت تا این حد توی دایره ی رابطه ای بی سرو ته که به سالی دو بار هم نمیرسه، از کجا میاد؟. 

دیشب حین مسیج دادن گفتم دو ماهه باشگاه نرفتم از فردا میخوام دومرتبه شروع کنم، گفت آره منم اتفاقا فردا داشتم می رفتم. و خیلی چیزهای دیگه که حوصله ی نوشتنش رو ندارم. 

از رابطه های اینطوری بیزارم. هیچوقت به زن دوست صاد یا کسی دیگه همچین حسی که در مورد دیگران باهام پیش اومده رو نداشتم. دلم دوستیِ زلال میخواد. متنفرم از رابطه های اینطوری. 

ربات چک پروفایل دارم و هرروز از طرف این خانم واسم پیام میاد که چکم کرد. عکسم رو سیو کرد. دیشب واسش نوشتم بکش بیرون. بعد پاک کردم و خندیدم . خب شاید زن دوست صاد به اندازه ی وقت گذاشتن برای نوشتن این پست هم مهم نبود. اما خب باید همه چی رو ثبت کرد. این یه مرضه.


  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۰
  • سرمه
هیچوقت توی پیش قدم شدن موفق نبودم
  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۱
  • سرمه
خب... سال های زیادی به بطالت گذشت.. آدم ها خوب به هم گند می زنند. خواسته یا ناخواسته. تعداد سال ها زیاد شد و ریشه دواند و قوی شد. کندن سخت است. رفتن. قفسه ی سینه ی آدم خیلی درد میگیرد. گلویش باد میکند.
عشق وجود ندارد که اگر داشت یکی برای آن یکی می گذشت. که نگذشت. سال ها زیاد شدند و ریشه دواندند. روزها به بطالت گذشت و گذشت و گذشت....

عشق وجود ندارد اما خب آدم است دیگر، عادت میکند.بعد که عادت کند و تمام شود، بدنش مور مور می شود و سلول هایش درد می گیرد. بعد خطوط زیادی توی ذهنش ثبت می شود، خطاب به سال هایی که گذشت و همان که توی تمام سال هایش حضوری دور و پررنگ یا شاید نزدیک و کم رنگ یا نه .... نمیدانم شاید هم اشتباه داشته. خط هایی که هیچ جا نوشته نمی شوند حتی اینجا. به آدمش گفته نمی شود. چون نیست و نخواستی که باشد اما خب یک وقت هایی احتیاج به بودن هست و نیست  و مجبور به تمرینِ تنفر هستی و ریز ریز هایی که علتِ تمرینت شوند.

خب.... هذیان که شاخ و دم ندارد. 

تمرینِ تنفر دردناک است. نگرانی از سروکولِ آدم بالا می رود اما یک دلیل می آورد که بدش بیاید و منزجر شود و نگرانی اش به انزجار تبدیل شود و آدمش را بلاک کند.

بعد آدم با خودش می گوید؛ خب که چی؟ دنیا را کثافت برداشته. داعش می آید راست راست میرود توی خانه ی ملت آدم می کشد. کلی تصادف می شود. هزاران نفر می میرند. بچه های کوچولو توی چند قاره آن طرف تر از گرسنگی می میرند.  من نشسته ام به این ها فکر میکنم؟

خب من اینجا هستم. سال هایم به بطالت گذشته و اینجا هستم، توی آفریقا نیستم. خانه ی ملت نبوده ام.ناراحتش هستم و قلبم بخاطر همه ی شان و آن یکی ها که نگفته ام فشرده می شود. اما خب کسی که من را نکشته. هنوز دارم با فکر های توی سرم و پسر چشم گردم  و شوهر شکمو و مادر مریضم و دیگری ها نفس می کشم.و هروقت وقتِ خالی گیر می آورم به سال های نکبت بارم فکر میکنم. توی قاره ای آن طرف تر نمردم، کاری هم نمیتوانم برای مردمم انجام بدهم. از غصه کشیدنم هم آبی برایشان گرم نمی شود.. من اینجا نشسته ام و تمرینِ تنفر میکنم.قلبی فشرده دارم و زانویی که در بیست و سه سالگی خیلی درد می کند و کورتون هایی که انتظارم را می کشند.

تمرین تنفر دردناک است. آدم استخوان هاش درد میگیرد بعد خیالِ چیزی به سرش می زند که کمی فراموش شود اما خب سین هست و شیر میخورد. پس باید استخوان هایت درد بگیرد و زنده زنده تحملش کنی،چیزی نخوری که یادت برود، بالاخره مامانی خب...
  • ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۳
  • سرمه

صبح که سین رو واسه واکسن بردم خانومه گفت فقط یک روز تو هفته واکسنِ یک سالگی میزنیم، ببرش اون روز بیار. بعد گفت بگو مادرش بیاره دفعه ی بعد. گفتم من مادرشم دیگه پس فکر کردی پدرشم؟. بیکار نیستم که بچه ی مردمو سر صبح بردارم ببرم آمپول بزنن بهش.

  • ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۴
  • سرمه
دنبال کتابی می گردم که بعد از خوندنش حسِ خوبی داشته باشم
  • ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۳
  • سرمه