اینجا

اومدنِ سین

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۰۴ ب.ظ
رسیدیم.
دکتر برای سه روز بعدش بهم وقت داده بود. بهش زنگ زدن و گفت دارم میام.
رفتم بخشِ زایمان.
چون یکدفعه ای بود و خودم رو آماده نکرده بودم حالم یکم بد بود.
گوشواره ام رو و رینگ و گردنبندم رو و لباس هام رو گذاشتم تو کیسه و دادم به مامانم و صاد که پشتِ در منتظر بودن.
بهم یه لباس صورتی دادن که پشتش باز بود. 
موهام رو تازه سشوار کشیده بودم. و چون کش هم نداشتم توی هم پیچونده بودم بالای سرم.
رفتم داخل. اسم و فامیل و سنم رو پرسید و اینکه چند ماه ه ام. بچه چیه.
یه ظرف کوچیک داد واسه نمونه ادرار.
درد داشتم.
خیلی زیاد. به خودم می پیچیدم. اشک هام رو حس نمی کردم از درد.
گفت باید وزنت کنم.
عصرش پیش دکترم بودم. وزنم کرده بود. وزنم سه کیلو از بعد از ظهر کمتر شده بود. چون کلی آب از بدنم رفته بود.
گفت روی تخت محرک دراز بکشم. رگ گرفت و سرم وصل کرد.
یه ترسِ عجیب داشتم. یه حالِ خیلی عجیب و خاص... یکم می لرزیدم. بیشتر از هرچیزی درد بود اما.
دراز کشیده بودم، چشم هام رو بسته بودم و منتظر بودم. دکتر به من نگاه می کرد. اینو با چشم های بسته فهمیدم. 
رفتم اطاق عمل. نشستم و دو نفر دست هام رو گرفتن، می لرزیدم. یکیشون گفت بچه ات چیه؟ گفتم. اون یکی گفت اسمشو چی میخوای بذاری؟ نگفتم. دوباره پرسید.اون یکی گفت حالا چند دقیقه خودت رو ثابت نگه دار.  آمپول رو زد و یکم بعدش شروع به بی حس شدن کردن پاهام.
وقتی دکتر به شکمم دست زد، حس کردم الان از درد دیونه میشم. فکر می کردم سِر نشدم. اما دیگه همه چیز مبهم بود. 
قفسه ی سینم سنگین شده بود، به خانمی که دکتر بیهوشی بود گفتم. گفتم من دارم می میرم اما مانیتور رو نشونم داد و گفت همه چی آرومه. آروم باش. یکم باهام حرف زد. وقتی داشت حرف می زد یهو به اپن طرف پرده نگاه کرد و گفت صاحبِ یه پسر شدی. همه ی چیزهایی که تو ذهنمه مبهمه. این ها همه تو یه حالت خاصی بود. چیزی مثل تونل زمان.
یادم میاد ساعت پنج و ربع بود. 
سین رو رو به روی صورتم گرفت. فکر کنم داشتم گریه میکردم، شاید هم فکر می کردم که گریه میکنم. نمی دونم.
سین جیغ میزد و گریه میکرد. صورتش در هم پیچیده بود. 
یکم بعد صدای بچه ای نبود. دکتر و دستیارش بالای سرم بودند.حالم به خودم اومده بود تقریبا.  دکتر گفت یه بچه ی پر مو به دنیا آوردی سُرمه. یک کیلو از وزنش موهای سرش بود. 
بردنم تو سالن. می لرزیدم. دکتر گفت نگران نباش اثر سری از بدنت میره و بالا تنه و پایین تنت با هم هماهنگ میشن، بخاطر همین هست که می لرزی.
رفتم توی بخش.
مامان و صاد و مامان صاد اومدن پیشم. یکم طول کشید که سین رو بیارن. چهره اش تو خاطرم نبود. میخواستم ببینمش. از سلامتش مطمئن شم. 
حس ناشناخته ای بود خب. انتظار واسه دیدن آدم کوچولویی که تا سه ساعت قبل توی شکمت بود و حتی داشت تکون می خورد.

  • ۹۶/۰۳/۰۷
  • سرمه
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.