اینجا

۳۰ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

پستِ قبلی چقدر ایراد داره.

  • ۰۹ مهر ۹۶ ، ۰۲:۱۶
  • سرمه

پست قبل رو خوندم. توش صاد بی معرفت و نامرد بنظر اومد.

اما نه...

حقیقت اینه که من تو حالِ دیگه ای هستم. حالا که پستم رو خوندم و به نگاهم به اتفاق هایی که می افته فکر کردم، به نظرم اومد که خب من هم کم غر نزدم توی ین چندروز. هرجی به ذهنم اومده گفتم، چون نخواستم فکرم بیشتر از چیزی که هست مشوش باشه. گفتم و در نظرِ  صاد غرغرظو جلوه کردم اما در اصل فقط خواستم از اون حس ها رها شم. آره شاید اشتباه هست که اونا رو به صاد انتقال بدم. یعنی واقعا اشتباهه.

حالا که نگاه می کنم منمکم بد عنق نبودم توی این چندروز، اما دستِ خودم هم نبوده قطعا. همین حالا هم نیست.... شاید کمی بعد حتی باز هم همون گیج و گنگِ سست بشو که گلو درد و گوش درد و پهلو درد رو بهونه می کنه تا درد اصلیش رو کتمان کنه. دردی که روحش رو آزار میده و باعث میشه جسمش هم، هر از گاهی یه چیزهایی حس کنه و اون لبریز شه و ندونه باید چیکار کنه و آدمی دمِ دست تر از صاد پیدا نکنه و بهش بتوپه و شاید قیافه بگیره و بی محلی کنه و و و ....

همه ی این ها وجود داره اما گفتنش برای این نیست که صاد رو محق بدونم که کارهاش درست بوده، نه اصلا هم اینطور نیست. فقط خواستم به خودم یادآوری کنم که کمی هم از جانب اون به پستم نگاه کنم و از کارهای اشتباه خودم هم گفته باشم که بی انصافی نشه.


اما هنوز هم هیچ جوره به صاد حق نمیدم که بخواد به من بگه زایمان کرد سرمه؟

  • ۰۹ مهر ۹۶ ، ۰۲:۱۰
  • سرمه
نمیدونم باید اسم حالت حالام رو که هر از چندگاهی دچارش میشم رو چی بذارم؟ اما میدونم که اضطراب و دلهره بیشترین چیزیه که میشه ازش فهمید.
خب منی که اضطراب و دلهره و رعشه ی روحی باز به جون و تنم افتاده، دراز کشیدم و به کسی فکر می کنم که امروز دیدمش و بنظرم شکسته و کمی تپل اومد از سال های قبل. 

صاد بهم زنگ زد و گفت یه ماشین هست که می خواد بخردش و سه برابرِ ماشین فعلیمون قیمتشه. و من سرش داد زدم و گفتم حالم از حس خودنماییش بهم می خوره، هش گفتم اگر اولویتی باشه اون خونه ای هست که ما توش زندگی می کنیم. و عوض کردن خونه ارجح هست، اما اون خندید و اهمیت نداد. 

یاد دیشب افتادم که رفته بودیم خونه ی مامان صاد که قربونیِ صاد رو و نذریش رو پخش کنیم و مادرش توی آشپزخونه می چرخید و می گفت درد دارم و صاد نگرانش بود، من هم... واقعا من هم دلواپس حال بدش بودم. اما داستان این نیست. وقتی شب خوابم نمیبرد و سست و بی حال گوشه ای افتاده بودم و توی پهلوها و گوش هام درد حس می کردم، صاد بی خیال و طعنه آمیز بهم گفت که زایمان کردی سرمه؟
قلبم یک طوری شد اما دیگه مهم نبود. از صاد بدم اومد. 
بعد اومد دست انداخت روی دستم و شوخی دستی های منزجر کننده کرد. حالم از اینکه هیچ وقت بلد نبود حالم رو خوب کنه بد شد. حالم برای خودم بد شد. 
آره حسودی هم کردم. حسودی کردم ه درد کشیدنم برای کسی که وقتی پاش شکست و من هجده سالم بود و از مادرش رودربایستی کرد، لگن بردم و شستم و عوق زدم و عوق زدم و عق زدم.... شونه ام رو تکیه گاهش کردم و لبخند زدم و وقتی از شرمش جلوم گریه کرد مسخره اش کردم که این حرف ها چیه و من و اون نداریم که....
حالا همون آدم بهم میگه که با همه فرق دارم و شبیه خواهرهاش و زن های اطرافش نیستم و آدم شسته رفته ای هستم. برای بد بودن حالم و دردام مرهم نمیشه و کنایه آمیز من رو از اعماق وجود می سوزونه. 

به سین نگاه می کنم و دلم می خواد اینطور درازکش و بی حال روی زمین نیفتاده باشم و سرزنده باشم. اما نمی تونم
  • ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۶:۵۴
  • سرمه

چقد پیر شدی تو!


  • ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۳
  • سرمه

تلگرام باز کردم.

گل گلی تو عشقولیا عکس یه پسر بچه رو گذاشته بود. تو مدیا دیدم. کنجکاو شدم که ت هاشون رو بخونم. شصت تا بود. 

اون عکسِ پسر بچه ی شیش ماه ای بود که دیروز صبح پدرش تصادف کرده بود و فوت شده بود. 

دلم فشرده شد. یه طوری شدم. زنی که شش ماه پیش زایمان کرده و سن کمی داره و حالا....


دلم فشرده شد...

یادم افتاد که همه یز یک دفعه به پایان می رسه. شاید همین حالا. شاید با یه زلزله... شاید یه سکته... شاید همین نیسان آبی که زد به شوهر دختر خاله ی شوهرِ گل گلی که زیاد باهاشون رفت و آمد دارن. شاید... شاید... شاید....


نمیدونم شاید من چه شکلیه؟ کِی هست و کجا؟ تو کدوم لباس؟ با کدوم شکل و شمایل... پای کدوم پستِ این وبلاگ یا جای دیگه؟ 

نمیدونم.... اما کاش شایدِ عزیزانم رو نبینم. شایدِ من زودتر باشه خب، طاقتشو ندارم :(

هیچوقت در این مورد روشن نشدم. منطقی نشدم و درک نکردم!

هیچ وقت



بی خیالِ شاید ها، فردا باید برم باشگاه...

  • ۰۵ مهر ۹۶ ، ۰۲:۵۲
  • سرمه

دلم تنگ شده...

  • ۰۵ مهر ۹۶ ، ۰۲:۴۳
  • سرمه

رفتیم خرید.

 ماشین رو نبردیم پارکینگ. برگشتیم دیدیم نیست.

صاحب مغازه ی روبروی جایی که پارک کرده بودیم گفت جرثقیل برد ماشینتون رو...

.

.

.

بعد صاد کلافه شد از بی ماشینی، من خیلی زود خرید کردم. برای سین هم از دو تا مغازه ی کنار هم پیراهن شلوار و کتونی گرفتیم و کارمون تموم شد. یه پیرهن مشکی هم واسه دخترِ وان... 

صاد از موقعیت سو ٕ استفاده کرد و پشت سر هم سیگار کشید. ناراحتیش بیشتر بخاطر این بود که قرار بود فردا ماشینی که جرثقیل برده رو ببره بذاره نمایشگاه برای فروش و یه ماشین دیگه معامله کنه برداره بیاره. فکر کنم از به تاخیر افتادن تو خرید اون ماشین جدیده ناراحت بود. 

 بعد دربست گرفتیم اومدیم خونه ی مامان اینا. صاد گفت من گفتم با داداشت برو. جواب دادم: منم گفتم برو ماشین رو از نزدیک ایستگاه اتوبوس بردار صاد.


  • ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۵۰
  • سرمه
راستی...
دیشب یکی از ناراحت کننده ترین خواب های عمرم رو دیدم. دلم نمیخواد یادآوریش کنم. 
به صاد گفتم چندشنبه خواب های خیلی بدی می بینم، خستگی به تنم می مونه. صاد گفت خب آیه الکرسی بخون... یعنی اگه بخونم دیگه خوابـِ مزخرف نمی بینم؟
  • ۰۳ مهر ۹۶ ، ۰۲:۰۹
  • سرمه
این چندوقته که حدود دو سه هفته ای شد، کلی انرژی خرجِ فکر و خیال کردم.  الان خالی ام. وسطِ کمرم میسوزه. فاک به آمپولِ سری که زدن به من. گوه تو اون عفونتِ کمر من... 
صاد نشسته داره حساب کتاب می کنه، وقتی گوشیمو برمیدارم که بیام دراز بکشم و یکم باهاش کار کنم، بهم میگه آرههه! برو تو فضای مجازی یکم اعصابت آروم شه. بهش میگم صاااد! من نمی تونم ساعت ها بشینم به باسنت و اون شورتِ آبیت خیره شم، و به شصتِ پات که مدام قلنجش رو بشکنی.
خسته ام از غذا نخوردن ِ سین.امروز با زحمت و زور چند قاشق سوپ ریختم تو دهنش، گفتم از نخوردن بهتره. گریه کرد. قیافه اش یادم میاد و دلم یه طوری میشه. من احساسیم، خیلی زیاد، اونم تو مامانِ سین بودن.

رفتیم بلوار نزدیکِ خونه ی صاد اینا، دسته عزاداری زیاد هست اونورا. سین از صداشون یکم شوک شد. اومدم دورتر ایستادم، یکم بدم اومدم از اینکه ترسید. نمیدونم چرا دلم خواست از هیچی نترسه. 
  • ۰۳ مهر ۹۶ ، ۰۲:۰۵
  • سرمه

خسته ام

  • ۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۴:۲۱
  • سرمه