پستِ قبلی چقدر ایراد داره.
- ۰۹ مهر ۹۶ ، ۰۲:۱۶
پست قبل رو خوندم. توش صاد بی معرفت و نامرد بنظر اومد.
اما نه...
حقیقت اینه که من تو حالِ دیگه ای هستم. حالا که پستم رو خوندم و به نگاهم به اتفاق هایی که می افته فکر کردم، به نظرم اومد که خب من هم کم غر نزدم توی ین چندروز. هرجی به ذهنم اومده گفتم، چون نخواستم فکرم بیشتر از چیزی که هست مشوش باشه. گفتم و در نظرِ صاد غرغرظو جلوه کردم اما در اصل فقط خواستم از اون حس ها رها شم. آره شاید اشتباه هست که اونا رو به صاد انتقال بدم. یعنی واقعا اشتباهه.
حالا که نگاه می کنم منمکم بد عنق نبودم توی این چندروز، اما دستِ خودم هم نبوده قطعا. همین حالا هم نیست.... شاید کمی بعد حتی باز هم همون گیج و گنگِ سست بشو که گلو درد و گوش درد و پهلو درد رو بهونه می کنه تا درد اصلیش رو کتمان کنه. دردی که روحش رو آزار میده و باعث میشه جسمش هم، هر از گاهی یه چیزهایی حس کنه و اون لبریز شه و ندونه باید چیکار کنه و آدمی دمِ دست تر از صاد پیدا نکنه و بهش بتوپه و شاید قیافه بگیره و بی محلی کنه و و و ....
همه ی این ها وجود داره اما گفتنش برای این نیست که صاد رو محق بدونم که کارهاش درست بوده، نه اصلا هم اینطور نیست. فقط خواستم به خودم یادآوری کنم که کمی هم از جانب اون به پستم نگاه کنم و از کارهای اشتباه خودم هم گفته باشم که بی انصافی نشه.
اما هنوز هم هیچ جوره به صاد حق نمیدم که بخواد به من بگه زایمان کرد سرمه؟
تلگرام باز کردم.
گل گلی تو عشقولیا عکس یه پسر بچه رو گذاشته بود. تو مدیا دیدم. کنجکاو شدم که ت هاشون رو بخونم. شصت تا بود.
اون عکسِ پسر بچه ی شیش ماه ای بود که دیروز صبح پدرش تصادف کرده بود و فوت شده بود.
دلم فشرده شد. یه طوری شدم. زنی که شش ماه پیش زایمان کرده و سن کمی داره و حالا....
دلم فشرده شد...
یادم افتاد که همه یز یک دفعه به پایان می رسه. شاید همین حالا. شاید با یه زلزله... شاید یه سکته... شاید همین نیسان آبی که زد به شوهر دختر خاله ی شوهرِ گل گلی که زیاد باهاشون رفت و آمد دارن. شاید... شاید... شاید....
نمیدونم شاید من چه شکلیه؟ کِی هست و کجا؟ تو کدوم لباس؟ با کدوم شکل و شمایل... پای کدوم پستِ این وبلاگ یا جای دیگه؟
نمیدونم.... اما کاش شایدِ عزیزانم رو نبینم. شایدِ من زودتر باشه خب، طاقتشو ندارم :(
هیچوقت در این مورد روشن نشدم. منطقی نشدم و درک نکردم!
هیچ وقت
بی خیالِ شاید ها، فردا باید برم باشگاه...
رفتیم خرید.
ماشین رو نبردیم پارکینگ. برگشتیم دیدیم نیست.
صاحب مغازه ی روبروی جایی که پارک کرده بودیم گفت جرثقیل برد ماشینتون رو...
.
.
.
بعد صاد کلافه شد از بی ماشینی، من خیلی زود خرید کردم. برای سین هم از دو تا مغازه ی کنار هم پیراهن شلوار و کتونی گرفتیم و کارمون تموم شد. یه پیرهن مشکی هم واسه دخترِ وان...
صاد از موقعیت سو ٕ استفاده کرد و پشت سر هم سیگار کشید. ناراحتیش بیشتر بخاطر این بود که قرار بود فردا ماشینی که جرثقیل برده رو ببره بذاره نمایشگاه برای فروش و یه ماشین دیگه معامله کنه برداره بیاره. فکر کنم از به تاخیر افتادن تو خرید اون ماشین جدیده ناراحت بود.
بعد دربست گرفتیم اومدیم خونه ی مامان اینا. صاد گفت من گفتم با داداشت برو. جواب دادم: منم گفتم برو ماشین رو از نزدیک ایستگاه اتوبوس بردار صاد.