اینجا

راستی....

تو یه ژنِ خوبی سین. 

  • ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۱
  • سرمه

چه عجب من یه چیز دادم دست این نی نی بچمون و استقبال کرد. 


به خودم رفتی :)

  • ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۰
  • سرمه

مربیِ باشگاه انقدر گرد و قلمبه س که آدم از هرچی ورزش و فیتنس و ایروبیک و زومبا و وزنه برداری و .... الی ماشإالله، زده میشه !

لامصب من باید تورو ببینم انگیزه پیدا کنم نه اینکه به خودم امیدوار شم که مثل تو نیستم و همون یه مثقال عرقم نریزم!

  • ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۷
  • سرمه

من سین رو خیلی دوست دارم. انقدری که نشه توضیحش داد، توصیفش کرد... نه! اغراق نیست. دوسش دارم. انقدری که وقتی اوکی نیست، منم خوب نیستم.

دو هفته پیش رفتیم مسافرت و از روز سوم سین دیگه هیچ غذایی رو قورت نداد. 

فکر کردم که خب شاید آب و هواش عوض شده و سفرمون رو کوتاه کردیم و یک روز بعدش برگشتیم تهران. اما سین بازم چیزی نخورد.

تا امروز که دو هفته می گذره.....

چند باز پیش دکتر خودش و جاهای دیگه رفتیم. دکترش گفت که دندوناش داره درمیاد. آسیاب ها... 

اما چون مدام حس می کردم مشکل توی بلعش هست، به دکتر گفتم گلوش رو هم معاینه کنه. اما دکتر گفت مشکلی نیست وگلوش سالمه. اما نمیدونم چرا هنوز هم غذا رو قورت نمیده.

صحبت از اندازه ی علاقه ام به سین بود... بی اندازه است...

وقتی سین اینطوریه وغذا نمی خوره منم انگار رمق ندارم. انرژی ندارم. و همه چیزخیلی کسل کننده اس. البته صاد یک چیزی بدتر از من هست و سین رو می پرسته. 

شورِ داستانِ والدین بودن رو درآوردیم ما دو تا. اشکِ ه چیکه چیکه می ریزیم واسه این یه الف که چه عرض کنم یه نقطه بچه  :(

  • ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۵۱
  • سرمه
خط چشم کشیدم
بعد از صد سال.....
حسِ سنگینی دارم روی چشمم و الانه که برم گند بزنم توی زیباییم :)

سین خوابیده. و من منتظر هستم که از خوابیدن خسته شه و بیدار. بیدار شه که بریم پاساژِ طلا فروش ها و ادامه ی ماجرا رو بخریم. 
صاد یک ایرانیِ بیمار هست که متاسفانه بیماریش رو به من هم انتقال داده. اون بیماری مرضِ طلا خریدنِ بیخود و بلا استفاده هست! بسیار هم مُسری هست. خلاصه اینکه یه سیزده چهارده تومنی باید آویزون کنیم و این صبتا... خیلی چندش ناکه! اما بهتر از شکستنِ دلِ صادِ. 

  • ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۴۸
  • سرمه

با سلیقه ی صاد طلا خریدم و حالا احساس می کنم کوکب بانو پنجاه و نه ساله از طورقوزآباد هستم :)

  • ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۵۶
  • سرمه

فردا صبحِ زود میخوام برم خونه ی مادربزرگه.

نه وسایلم رو آماده کردم نه دوش گرفتم نه هیچی دیگه...

در کل انسانِ دقیقه نودی ای هستم که خجالت نمیکشه و خندوانه هم می بینه تازه...!

  • ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۴۸
  • سرمه

دو شب هست که سین گرسنه می خوابه. 

پریشب که از عروسی برگشتم براش سوپ گرم کردم و خورد. بعد بابام رو که در حالِ ماست نعنا خوردن بود دید و چسبید بهش و ظرف و قاشقش رو خواست. در ابتدا پدرِ وسواسی از دادنِ ظرف خودداری کرد، اما وقتی دید سین اصلا کوتاه بیا نیست گفت بگیرررر. هرچند دیگه خعلی دیر بود و سین لج کرده بود و جیغ کشید و گریه کردو جیغ کشید و گریه کرد جیغ کشید ووووو عق زد و زد و زد تا سوپش رو بالا آورد و معده اش خالی شد و خوابید. 

این از شب اولی که گرسنه خوابش برد بر وزنِ شنگول و منگول :)


دیشب هم رفتیم منزلِ مامانِ صاد جان اینها، سین کلی با عین بازی کرد و وول خورد و انرژی مصرف کرد و موقعِ برگشت، داخلِ ماشین و شام نخورده خوابش برد و قلب من رو عمیقاااا" به درد آورد :(


صبح بیست دقیقه به هشت بیدار شد، یحتمل به دلیلِ گرسنگی... بهش صبحانه دادم. صاد هم صبحانه خورد و رفتیم بانک. سین که به علت کمی زود بیدار شدن، تو راه بانک و توی ماشین خوابالو شده بود با دیدنِ بانک،مثل همیشه گل از گلش شکفت و شروع به شیرین کاری کرد. با خودم می گفتم توی تالار اونطوری از بینیِ ما درآورد و حالا بانک؟ یعنی واقعا بانک جایِ دوست داشتنی ای هست؟ لابد هست دیگه!

یک ساعت و چهل دقیقه توی صف بودیم. راستش باید بگم یکی دیگه از اشتباهاتِ  مسخره ی زندگیم سپرده باز کردن تو این شعبه بود. در کل یک باجه کار مفید انجام میداد و بقیه بیشتر هوا میخوردند. وقتی رفتیم به رئیس بانک گفتیم که چرا کسی کار انجام نمیده ابروانی در هم کشید و پشت چشمی نازک کرده و گفتتت: کارمندهای ما همه مشغولند، اگر پشتِ باجه هم نباشن کار دیگه ای انجام میدن خانمممم. (خانم بود ایشون)

دهانم نیمه باز بود برای گفتنِ : خُب زنِ حسابی، چند نفر دیگه رو هم استخدام کنید که اونها کارهای اونطرف میز رو انجام بدن بقیه هم بنشینن پشتِ باجه ها و لطف کنند و منت بگذارن کارِ این ارباب رجوعِ پرتوقعِ رو انجام بدن، اما صاد توی گوشم زمزمه کرد: بی خیــــال! و من هم  مثل بیشتر آدم های توی بانک بی خیال شدم و ترجیح دادم در خیالاتم غرق شم.

با این یکی ناخن هام اون دیگری ها رو کندم و به خیلی چیزها فکر کردم و شماره ی شصت و هفتِ توی دستم رو مدام تا زدم و باز کردم. قایق درست نکردم اما بهش فکر کردم، موشک هم...

بعد شنیدم که زنی صدا کلفت به مردِ پشت باجه گفت: کلا میشه صدو پنج میلیون.

از نیم رخ توی دیدم قرار گرفت. زنِ زشت، ناظمِ دبیرستانِ سال ها پیش بود. به لاک های قرمزم نگاه کردم و به زن... به آستینِ کمی از مچ بالاتر رفته ام نگاه کردم و به زن.به ابروی برداشته شده ام فکر کردم و به زن... استرسِ همان روزها توی تنم افتاد و خیال کردم دختری دبیرستانی هستم که باید از راهروی ترسناکی رد بشه.

یادم اومد که زنِ زشت جلوی دربِ راهرو می ایستاد و ناخن و ابرو و پشتِ لب و رنگِ مو و گودی کمر و کوفت و فلان و این صبتا چ میکرد م باسنِ کجش رو به دیوار تکیه میداد و با لحنِ زننده اسم هارو می پرسید. یادِ حالِ نزارِ بچه ها افتادم بخاطر یک رج ابرو و مشتی مو و چند میلی متر ناخن و شاید یک لاکـِ براق...!

یعنی مجموعِ نفرتی که در دل و من و بقیه کاشته بود، به عبارتی صدو پنج میلیون شده بود؟ شاید هم بیشتر. 

اینجا به زنِ زشتِ زغال رنگِ باسن کجی صدو پنج میلیون و شاید بیشتر پول داده اند که با صدای قرتاسی دخترهارو تحقیر کنه و یک حجمِ خیلی زیای بدو بیراه بلد باشه و شاید ته سیبیلی هم البته برای خالی نبودن عریضه.. و با این ها حسابش رو پُر... پُر... پُر... کنه!


بعد صدای ضبط شده ی زنی صدا نازک با عشوه گفت: شماره ی شصت و هفت.

 و من پولم رو توی حسابم ریختم بدون اینکه به کسی بدوبیراه گفته باشم. کمی خوشحال بودم از اینکه جای اون زن نیستم. پولم رو دوست داشتم که مثلِ پولِ اون نیست. پولِ خوبِ من...

  • ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۳۰
  • سرمه

چندوقتی هست که دیگه می تونم توی چشم های بیشترِ آدم ها زُل بزنم و از برخوردِ اولیه و چطور سلام کردن هراسی ندارم. یعنی نه اینکه هیچی نباشه، نه! اما به نسبتِ قبل خیلی عوض شده ام.

خب شاید این عوض شدن موقتی باشه و همین فردا صبح بشم کسی دیگه اما...

اما خب الان هم خیلی بهتر هست همه چیز، حتی اگه زود تموم شه.

معمولی بودن بهتر از متفاوت بودن هست.

عکس های عروسی مرسی رو به عمه هام و خواهرهای صاد نشون دادم. همه از دم گفتند: عروس چرا هیچی نمالیده؟. راستش من نمی دونم عروس چرا چیز زیادی نمالیده و دلش خواسته لایت باشه، اما... این رو متوجه نمیشوم که چرا هممون عادت به دیدنِ چهره ای کاملا متفاوت از همه ی عروس ها داریم... باباااا! مگه همین عروس فردا نمیخواد صورتش رو بشوره؟. خب به راستی موقع ددن عکس هاش از خودِ واقعیش بدش نمیاد؟. داماد سکته نمی کنه؟. فکر کن وقتی داه صورت همسرش رو نوازش میکنه(فرضِ محال)، دستش بگیره به ابروی عروس ماجرا و دمِ ابروی مربوطه کات بشه. خب مردِ بیچاره از دیدنِ اون صحنه بدحال میشه قطعا.


البته نظر هرکس محترمه هاااااا . یکی دلش خواسته یه شب در تمام عمر شبیه ِ هیچوقت نباشه و بدرخشه. این به جای خود اما وقتی کسی درست در نقطه ی مقابلِ اون یکی قرار گرفته و دلش خواسته همون یک شب رو هم مثلِِ سایرِ شب ها باشه، مدام به مسخره اش نگذاریم و این صبتا...

خلاصه اینکه یه نظر هم احترام بذاریم و آرایشِ دوست من رو تحلیل نکنیم.

مچکرم...

  • ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۴۸
  • سرمه

همین الان و آنلاین بابام از در خونه اومد تو و به داداشم گفت: ماشینو باز کجااااا زدی تو؟. داداشم گفت یه نیسان آبی از پشت زد، من مقصر نبودم. بابام گفت خب اگه از پشت زد مدارکش رو بده ببینم. داداشم جا خورد. بابام گفت خب بگو دیگه؟ اگه اون مقصر بود کو مدارکش؟.  داداشم باز خندید و بابام حرص خورد و منم به داداشم نگاه کردم و ادا درآوردم. بابام  به من گفت گوشیتو بذار کنار وگرنه میشکنمش. منم خندیدددم و گفتم مگه من زدم ماشینوووو خب؟

بعد بابام با دو تا بطری هاش به سمتِ حمام شتافت تا اسید بریزه تو اوله های ساختمونش. تنها کاری که مداوم انجام میده و هش علاقه منده.

 داداش کوچیکم هم جوش های از سر لطافتِ غرورِ جوانی روی صورتش روییده و نمیذاره لوسر رو روشن کنیم و ما باید در تاریکی بمونیم و بپوسیم تا او خودش رو توی نورِ زُل نبینه اعصابش خورد نشه.


 در کل خانواده ی خوشحالی هستیم... که هم رو دوست داریم و نداریم. خوبیم با هم و بدیم... ایتز سوسو!!

  • ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۱
  • سرمه