اینجا

رفتم عروسی... روبوسی... این صبتا

سین رو هم با خودم بردم. و این یکی از مسخره ترین اشتباهاتِ زندگیم بود. انقدر که دوستان گفتن بیارش بیارش بیارش...

به محض ورود چسبید به من و بعد از چند دقیقه جیغ زد و دیگه اصلا نتونستم تو سالن نگهش دارم. زنگ زدم صاد که بیاد ببردش. ایشونم با باباش رفت پارک تا وقتی من برگردم.

مامان باهام تماس گرفت و گوش رو داد به سین. مامانم بهش می گفت مامانههههه اونم به آوای خاص حودش اسمم رو صدا می کرد. 

انقدر که من از این بچه دور نمیشم و نشدم واقعا و بدون اغراق وقتی نیست انگار هیچی نیست...

خلاصه...

عروسیِ مرسی هم گذشت و ما دوستا یه قدار دست زدیم و قر دادیم و اینجور چیزا...

عروسمونم فوق العاده لایت و مو مشکی بود. 

موقع شام حس می کردم روده هام دارن شروع می کنن که همدیگرو بخورن. کلی غذا کشیدم اما چیزی نتونستم بخورم.

دیگه همین دیگه... هدیه اش رو هم گذاشتیم تو پاکت و تقدیمِ مادرعروس کردیم و آره....

لباسم هم برای اولین بار در تاریخ، قرمز بود. چندوقت پیش به این نتیجه رسیده بودم که هیچوقت لباس قرمز نداشتمو به خودم قول داده بود اولین چیزی که می خرم قرمز باشه. 

موقع برگشت هم با استار اومدم جلوی ساختمونشون، صاد اونجا منتظرم بود.

  • ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۲۴
  • سرمه

خب بنظرم رفتن به عروسی دوست رو بیشتر دوست دارم.

  • ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۰۵
  • سرمه

سین به عبارتی چاییده...

باز فصل در حال اتمامه و آب بینیِ ایشون روان شده و نق میزنن بخاطر دندون درآوردن.

من چجوری ببرمت عروسی سینِ مامان؟

چجوری نبرمت؟

چه کنم من؟


دیشب سین نگذاشت درست و حسابی بخوابم. کنار من خوابید و هر نیم ساعت یک بار بیدار شد و همین روال رو تا ده یازده صبح ادامه داد و من دیگه از بدخوابی و بی خوابی کلافه بودم. 

بچه داری دو روی یه سکه اس... یعنی چی؟. یعنی درست همون وقتی که گمان می کنی همه چیز اوکی و خوب هست و مشکلی نیست. یه مشکلی... آب بینی ای... سرفه ای... عطسه ای... دندونی... اسهالی... استفراغی چیزی سروکله اش پیدا میشه و خودش رو هول میده داخلِ اوضاعِ اوکیت و بیلاخ نشونت میده، اون هم نه به مفهومِ اروپاییش بلکه به معنایِ ایرانی الاصلش.

  • ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۳
  • سرمه

راستی...

بعد از ظهر که صاد هم خونه ی مامان اینها بود، به داداشم گفت سررسید اضافی اگه داری بده بهم دارم چیزی یادداشت میکنم. بعد وقتی داداشم سررسید رو آورد و صاد شروع به دست کشیدن روی کاغذ هاش کرد. نگاهش رو دیدم که انکار از خوندن چیزی متعجب شده باشه. 

خودم رو انداختم روی دستش و دیدم " امروز روز عجیبی بود تا همین چندساعت پیش حسِ خاصی داشتم..."یا چیزی توی همین مایه ها.

سررسید رو از صاد گرفتم و بستم و دعواش کردم که جرا وقتی نوشته ی خصوصی دیده خونده اش. صاد گفت بادرت گفت دفتر خالیه، من نمیدونستم چیزی نوشته صفحه اش یهو باز شد.

خیلی دلم میخواست غیر از نیم خط اول سیزده چهارده خط بعد رو هم بخونم و بدونم حسِ عجیبِ برادرم بخاطر چی بوده، اما یاد خودم افتادم که دفتر خاطراتم رو از دست دختر عمه ی فضولم می کشیدم و اون نمیداد و من حسی مثل عریان شدن داشتم.

خیلی دوست داشتم بدونم حسِ خاصِ برادرم چی بوده، اما ازش گذشتم...


  • ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۵۳
  • سرمه
پس فردا عروسیه مرسی هست. لباس نخریدم. ابروهامم برنداشتم. کرم پودر ندارم و باید بگیرم و و و.... خیلی بی حال و کنُدَم تو اینجور مسائل خیلی بی حس و یه طوری اصن...
آهااا
انقدرررر که من خوش اقبالم، عروسیه دختر عمه ی صاد هم مصادف شد با عروسیِ مرسی... من به صاد گفته بودم این روزها توی مودی نیستم که بخوام هشت ساعت توی جاده باشم و برم عروسی دختر عمه اش. اصلا ارتباطی به تداخل عروسی مرسی و اون دختر نداره، من چیزی نیستم که بتونه این سفر رو تحمل کنه.... منِ دیوانه ی هردمبیلی....
صاد به مادرش اینها گفته بود که بخاطر من نمیره و اون ها چون ما نمیریم نمیرن! نمیدونم چرا دقیقا؟؟؟
اما خب نمیرن. به صاد گفتم ماشینت رو روشن کن و با مادر و پدرت برو، ذره ای ناراحت نمیشم که هیچ کلی هم خوشحال میشم. چون اونوقت تو جایی هستی که خوب و خوشحالی من هم همینطور.... اما اون گفت که نمیتونه تنها بره. 
بعد وان پیش عمه سومی گفت که قدیم تر ها خواهرشوهرها برای عروس تصمیم می گرفتند و حالا برعکس شده. گفتم واااااان من نمیام! خب شاما برید به من چیکار دارید آخه. او حم گفت که تنهایی حال نمیده. من نگفتم که مسئولِ حالِ اون نیستم و نمی تونم روزها با حالِ پی ام اس بد حال باشم و خودم هم ندونم که چِمه واقعا؟ و دیگه همین ها...

آهااا... پدرِ صاد با کسی که باهاش شراکت می کرد بهم زده بود و الان دومرتبه با رایزنی های صاد برگشتن به هم... صاد انقدر استرسِ ری اکشن ای این دوتا مردِ گنده ی کوچولو رو داشت که شب ها هم خوابشون رو میدید. اما خب سرانجام ختم به خیر شد.
فردا می خوام برم لباس بگیرم و چقدر از حالا خسته ام. احساس می کنم آفتاب داره ذوبم می کنه از همییییین الآن!
  • ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۴۴
  • سرمه

شربت تقویتی سین رو دادم، پرید توی گلوش و زار زد و با هق هث خوابش برد.

حالم بده...

دلم خیلی براش سوخت

  • ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۲
  • سرمه
اون سال هایی که تازه وبلاگ می نوشتم از دیدن کامنت با اون رنگ قرمز رنگش کنار پنلِ بلاگفا انکار قند توی دلم آب می کردن. حالا اما با اینکه کامنت هام رو بستم و فقط میشه خصوصی چیزی نوشت باز هم از دیدنِ نظر دیگران خوشم نمیاد.
اصلا دلیل گریز ما به بلاگ و انتخاب گوشه ای پرت و دور افتاده و خالی از سکنه این بود که فقط و فقط برای خودمون باشیم و کسی هم اگر خوند ردی ازش نمونه....
  • ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۴
  • سرمه

میخوام دوباره باشگاه رو شروع کنم

سرمه مگه کمرت درد نمی کنه ؟

چرا عزیزم خیلی درد می کنه اما باید برم باشگاه و بدوم و بالا و پایین بپرم، چون روحم خیلی مهم تر از کمرمه.


آره، برو....

  • ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۸
  • سرمه

البته راستش یادم نمیاد تا به حال هیچ نی نی ای رو گاز گرفته باشم. مگر اینکه با آرمان هام برابری کنه و هیچ جوره نشه وسوسه ی گاز گرفتنش رو کنترل کرد.

  • ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۴
  • سرمه

بعد اینکه تری قرار هست نُه ماه دیگه برای بار چهارم زن داییمون کنه. از اونجایی که ایشون یک تجربه ی ناموفق به نام سقط داشتن، کلی باید احتیاط کنن.

اگه بگم وای خدااا دلم داشت واسه نی نی قنج می رفت دروغ گفتم، چون واقعا هیچ علاقه ای به نوزاد از خودم نشون ندادم تا حالا وترجیحا تا شش ماهگی برای گاز صبر می کنم همیشه. 

  • ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۱
  • سرمه