اینجا

دیشب که قرار بود مراقب برادرم باشم، به طرز عجیبی خوابم میومد. منی که اکثر شب ها بیدارم و دم صبح با هزار ترفند خودم رو می خوابونم، داشتم بی حال می شدم از بی خوابی. 

ساعت سه دیگه نمی تونستم پلکامو جدا از هم نگه دارم. رفتم مامانم روبیدار کنم، اما انقدر عمیق خواب بود که دلم نیومد، گفتم یکم دیگه هم بیدار میمونم و بعد بیدارش میکنم. 

رفتم صورتم رو شستم. چندبار چشم هام رو آب زدم و چهل و پنج دقیقه ی دیگه تونستم طاقت بیارم. 

مامان رو بیدار کردم و وقتی از هوشیاریش مطمئن شدم بیهوش شدم.

حالا امشب از همین الان که ساعت ده هست چشمام خسته اند و خوابم میاد.

این یه اتفاق خیلی نادره. شایدم حمیده؟

که من ده شب خوابم بیاد؟ نداریم اصن همچین چیزی. فکر کنم هروقت بی خوابی به سرم زد با فکر اینکه باید مراقب برادرم باشم بیهوش شم.

  • ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۴
  • سرمه

آها....

یه چیز دیگه. 

دیدم روی کانتر چسب بینی هست. برداشتم زدم به دماغم. به یاد ایام گذشته...

الان هم با همون دکور دارم تایپ میکنم. 

خیلی هم شیک...

  • ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۷
  • سرمه

آها یه چیز دیگه....

دیشب خواب میم رو دیدم. 

از من به طور عجیبی ناراحت بود و سرزنشم می کرد. نمیدونم بابت چی و چه کاری؟ اما خب یادمه که بهم نق میزد.

بعد بالا آورد. حباب سیاهی از گلوش بیرون اومد و دوید تو حیاط و بالا آورد. در حالی که پشتش به من بود.

ایستادم و بهش نگاه کردم.


نمیدونم شاید چون بعد از مدت ها عکس هاش رو توی فیسبوک نگاه کردم و روی صورتش مکث کردم و یه طور عجیبی شدم، ناخودآگاهم یباز شروع به یادآوری کرده.


ای تو روح من و تو. و تو میم....

  • ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۵
  • سرمه

دیشب خونه ی مامانم خوابیده بودم. 

کلافه ام. 

یه جوری اصن.

تو خونه ی خودم چیز خاصی انتظارم رو نمی کشه اما خب اونجا راحت ترم. 

به مامانم میگم امشبو چیکار کنم؟ خودت میتونی مراقب باشی؟

میگه هرطورکه خودت راحتی همون کارو انجام بده. و این یعنی بمون.

اما یه جور خاصی دلم شلوارک خودمو میخواد و تاپمو. 

پفکامو و نسکافه و کنترل رو.

لواشکم دارم. دلم اونم میخواد حتی. 

  • ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۰
  • سرمه

یعنی اینجارو میخونی؟

  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۴
  • سرمه
خواستم بقیه ی گندکاری هامون حین سفر رو بگم اما یاد و خاطره ی همین یکی برام کافی بود.... حالا تا بعدی ها یه استراحتی بکنم
  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۲
  • سرمه

یه چیزایی واسم خط قرمزن.

مثلِ کاری که صاد اونروز تو ماشین باهام کرد. من باید بنویسم که از خاطرم پاک شه.

اونروز وقتی بقیه داشتن کلوچه میخریدن و ما برای بقیه چیزهایی....

صاد تو روی مادرش دروغ گفت و آبروی من رو برد. داد زد و هار شد و انگشتش رو روی بینی عمل شده ی ناقم فشرد و کلی دردم اومد. اشکم ریخت. سین بهت زده بهمون نگاه کرد و من از مادرش خجالت کشیدم.

صادِ وحشی و احمقی بود که ازش متنفر بودم.

توی مسیرِ عباس آباد به مقصدِ آستارا اشک ریختم و روی صندلیِ پشت از حال رفتم.

سین پیش مامان بود و توی ماشین دیگه ای خواب. 

وقتی برای دستشویی ایستاده بودن بیدار شدم. صاد اومد، در حالیکه عشقم از دهنش پیاده نمیشد. گفتم برو صاد. کف پام رو بوسید. گفتم برو صاد.....

اونروز و توی مسیر عباس آباد به آستار وجهه ای از صاد برام مرد و آبروم چلوی مامانش رفت. 

اما خب ما هنوز داریم زندگی میکنیم. و می خوابیم و می خوریم و .........

  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۸
  • سرمه

داداشم رفت یه کاری کرد با صورتش امروز.

نمی دونم چرا دادش رو سر ما میزنه؟ فوق العاده بی اعصاب و نچسب شده و غر میزنه. 


سین امروز پوستم رو کند. واقعا واقعا واقعا...

نمی خوابید و داداشم که اثر داروهاش رفته بود و درد داشت عصبی میشد از سرو صدا کردنش.

بردمش مدت طولانی تو راه پله بازی کرد. با دوچرخه ی ده برابرِ خودش مشغول شد و سرتا پا دود شد و من رو حرص داد و سرانجام اومد بغلم و تقاضای نوشیدن کرد. 

غذاش و رو دادم و خوابوندمش و با خودم فکر کردم که اگر همین دقایق کوتاهِ خوابیدنش نبود از پا افتاده بودم تا حالا.


صاد تازگی ها بهم میگه با نفرت به زندگیمون نگاه می کنی. نمیدونم چرا صاد همیشه، یا بهتره بگم اکثر مواقع اشتباه تشخیص میده.

صاد من با نفرت نگاه نمیکنم. نفرت یک حسه. من کاملا پوچ و خالیم. طبعا نمستونم با نغفرت نگاه کنم. خب؟ 

صاد من کاری باهات ندارم. با کسی کاری ندارم. فقط کمی بی حس و لش هستم. کرخت و نچسب و حال بهم زن. خب امیدوارم مدت زیادی طول نکشه و کمی عادی شم. اما اگر هم کشید. تو آزادی که هرکاری خواستی بکنی. من این مجوز رو بهت میدم عزیزم.

  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۳
  • سرمه

می دونی؟

تکنولوژی مزخرف ترین چیزی هست که فکرش رو میکنی.

ذهنِ مریضم می گرده یه راهی پیدا میکنه واسه چزوندنم. مثلا امروز یاد میفته که عهههه فیسبوکه بود...؟ یادته؟ وارد اکانتت شو عکساشو ببین.

میدونی؟

تکنولوژی خیلی بیشعور و احمقه، وقتی وسطِ فراموش کردنات گند میزنه به همه چی. انار که کلی راه رو رفته بودی و حالا باید برگردی سر جای اولت. مثِ نیش خوردن تو مارپله. 

خیلی پله برگشتم عقب.....

اما...

اما...

اما...

هنوزم اگه دیدی. اگه خوندی. اگه یه روزی دیدی. برنگرد. برو..


ازت متنفرم 

  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۰
  • سرمه

زندگی تنها فکر کردن به کسی که نیست و هیچ نشانی از خود به جای نگذاشته نیست...

زندگی تعویضِ پوشکِ بوی گند بده ی سینِ چشم گرد است.

و شاید فحش و فحش کاری با صاد. 

زندگی برآورده کردن احتیاجاتِ شوهرِ داستان است...

زندگی طی کشیدن سرامیک ها و سابیدن دستشویی و پاک کردنِ آیینه شمعدان است و بس.

زندگی پفک خوردن حین تماشای پخش مفت گرانِ ترک است و ذمِ کارگردان و عواملش...

شاید زندگی چرخ زدن توی اینستاست و پذیرفتنِ از روی اجبارِ ریکوئستِ پسرداییِ زن بازِ به ظاهر متدینِ جا نماز آب کشِ اسکولت است و خوش و بش توی دایرکت با قیافه ی در هم کشیده.

زندگی نخوابیدنِ سین است و کشیدنِ موهایت توسطش. کلنجار رفتن باهاش است و خسته کردنش.

زندگی خوابیدن کنارِ صاد است وقتی که سه تا بهت بدهکار شده باشد و خیال کند بخاطر بدهی اش بهش می گویی بیشعور لامپ رو خاموش کن بچه خوابیده است. خب حتی اگر طلبکار هم نبودی نباید لامپ را روشن میگذاشت.

زندگی دو ترم دانشگاه باقیمانده ی نفرین شده ای است که مدام پشت گوش می اندازیش. شاید هم باشگاهی که مدام می پیچانیش.

زندگی آماده نبودن برای دیدن نلی است بعد از دو سال و طفره رفتن از هم کلام شدن باهاش..

زندگی چیز خاصی نیست.... 

  • ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۴:۰۵
  • سرمه