اینجا

خب از اون جایی که اینجا دروغ ممنوعه! باید بگم راستش دلم واسش تنگ شده. 

پس این تحقیقات چی میگن؟ کی گفته بود اگه بیست و یک روز یه عادت رو بتونی کنار بگذاری برای همیشه ازش گذشتی؟.خب یعنی اون عادت نبود؟ لعنتی تو تکرار هرروزه ی یه اتفاقِ تهوع آور و حال بهم زن نبودی یعنی؟. یعنی می خوای بگی خودِ خودِ واقعیِ اون حسِّ مگو بودی که نمیشه اسمش رو آورد؟. م.ج تو هرچی که بودی حالا دیگه نیستی، اوکی؟ برو بیرون از رویای من.... خیالِ من... خوابِ من... صدالبته بیداریم! 


  • ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۱
  • سرمه
وقتی حرفی برای گفتن ندارم یعنی انقدر همه چیز به چشمم نیاد که زوم نکنم رو هیچ چیز.
این یعنی سکوت... نمیدونم دلیلش رو اما خب هست یک همچین شرایطی.

چندروز دیگه عروسیه مرسی هست، اون از معدود عروس هایی هست که برای شب عروسی خودش رو به نی قلیون تبدیل نکرده و کماکان اندازه ی قبل می خوره. خوشم میاد دنیا به چیزشه.
دختر عمه ی صاد با یه پسر کرمانشاهی وصلت کرده و ایشان(خانواده ی صاد) قصد دارن سرماه تشریف ببرن عقد کنان. صدالبته که من نمیرم و به عروسی مرسی میرم.  مرسی از ماه ها قبل دعوتمون کرده و حالا یه جوجه ی پونزده ساله در طول دو هفته هم صیغه شده و هم در شتاب هست برای عقد کرده گی یا شدگی یا هرچی. ما ولی رفیق بازیم.... کرمانشاه و این صبتا تعطیل!
  • ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۳
  • سرمه

یهو یادم افتاد که سین دیشب بالشت رو آورد داد بهم و با قیافه ی نق نقو و دماغِ جمع شده ازم می خواستکه بخوابونمش. دلم خواست ببلعمش اون لحظه!

  • ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۹
  • سرمه

حالم خوب نیست. از صبح چیزی جز یه سیب و اون نون پنیر گردویی که صبحانه خوردم تا همین الان که ساعت چهار و پنجاه دقیقه ی بامداد هست، نخوردم.

حالت تهوع دارم. آخرین باری که حالت تهوع داشتم وقتی بود که سین سیزده هفته اش بود و توی شکمم. 

همین چند لحظه پیش طی یه حرکت خودجوش رفتم یه قلوپ نوشابه خوردم از نوع سیاهش! و دارم جان به جان آفرین تسلیم می کنم.

فقط این میون وقتی یاد سین میفتم که یحتمل اونم همچین حالی داشته دلم میخواد سینه دران سر به بیابان بگذارم. 

سگِ بیابون بی مادر نبی.... یا یه چیزی و همین حوالی!

  • ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۰۴:۵۶
  • سرمه

امروز تبدیل شد به یکی از مزخرف ترین روزهای زندگیم بعد از مادر شدن.

سین از دیروز دم دمای غروب حالش عوض شد و مدام بالا می آورد و چیزی تو معدش نمی موند. نصفه شب هم بیدار شد و بالا آورد. خلاصه اینکه چیزی توی معده اش نگه نمیداشت.صبح زنگ زدم از منشی دکتر وقت گرفتم و دو سه ساعتی خوابیدم و رفتم مطب.

قطره ی ضد تهوع داد ویه شربت هم برای اسهالش. 

دکتر گفت سعی کن آب رو خالی بهش ندی چون معده اش رو تحریک میکنه و بدتر از قبل بالا میاره. اما سین فقط آب میخواست.خیلی سختم بود که گریه کنه و آب بهش ندم. وقتی سرم یا آب سیب یا چیز دیگه ای با آب قاطی می کردم و بهش میدادم فریاددد میکشید و آبِ خالی می خواست. منم گذاشتم هرقدر که می خواد آب بخوره، آره!! کار خیلی اشتباهی بود اما واقعا تواناییش رو نداشنم ببینم اونطوری التماس کنه برای آب.

ظهر به زحمت یه موز خیلی کوچیک تونستم بهش بدم و دیگه لب به چیزی نزد. با هم خواببدیم و غروب بیدار شدیم. سعی کردم کته ماست بخوره اما همه اش رو تف کرد و هیچ جوره راضی نشد دهنش رو باز کنه.

یکم سرلاک واسش درست کردم و با هزار ادا اطوار دادم خورد. اما یکم بعد وقتی قطره اش رو خورد بالا آورد. زنگ زدم به صاد که بیاد ببریم آمپول ب شیشش رو بزنیم، دکتر گفته ود اگه تا بعد از ظهر تهوعش تکرار شد ببرم آمپولش رو بزنم.

رفتیم مطبِ دکتر عمومی محله و سوال و جواب کرد تا اجازه بده آمپولش رو بزنه ترزیقاتیش.  یکم هم بداخلاقی کرد.

سین رو خوابوندیم روی تخت و سوزن رو توی باسنش فرو کرد و قلبم هزار تیکه شد، اما زود آروم شد و یادش رفت. خوشحال بودم که پسرم قوی بوده از پس یه آمپولِ عضلانی بر اومده.

از مطب رفتم خونه ی مامانم. مداد رنگی و دفتر ناشی وردم و با سین مشغول بودیم. درسته بی حال و رنگ پریده بو اما لااقل از چند لحظه بعدش که انتظار نداشتم بهتر بود.

صاد اومد خونه ی مامان. فت سین رو ببرم دور بزنه تو خیابون حالش یکم عوض شه. یکم بعد از رفتنش صدای ترقه اومد، مثل اینکه یک جایی عروسی بود. سین خیلی ترسیده بود و جیغ میکشید. تا حالا پیش نیومده بود اینطور از چیزی بترسه و واکنش نشون بده. یکم سرش رو گرم کردیم و سعی کردیم فراموش کنه، درست وقتی داشت میخندید باز صدای یه نرقه ی دیگه اومد و سین توی پذیرایی دوید و جیغ کشید و من از ترس گریه کردم. 

با مامان و صاد، سین ر بردیم پارک بلکه یادش بذه،. اما توی راه مدام نق میرد و قرار نداشت و ترس توی صورتش موج میزد. معده اش هم خالی بود و رنگ به رو نداشت. از دیدن پسر کوچولوم تو اون حالت داشتم از حال می رفتم. ظاهرم داد میزد چقدر اوضاعم خرابه طوریکه یکی اومد ازم پرسید بچه ام گم شده؟ 

سین یکی دو بار ماشین سواری کرد. اما مثل همیشه توی ماشین نمیرقصید و ذوق نمیکرد. توی همون ماشین یه موز کوچیک له کردم و وقتی با فرمون مشغول بود به خودش دادم. 

پسرم توی سی ساعت فقط دو تا موز کوچیک خورده بود و همین و همین....

مامان گوگله گوله اشک می ریخت، صاد هم پریشون بود. 

شبِ کذایی و تلخی بود... ما عات کردیم سین رو به آتیش سوزوندن ببینیم و خندیدن با دندون های از هم فاصله دارش. دویدن و دویدن و دویدن.... دیدنش تو اون حال خیلی دل میخواست که من نداشتم.


من بدونِ سین می میرم.اینو هرروز بیشتر از قبل لمس می کنم.


  • ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۹
  • سرمه

وقتی چیزی برای نوشتن نیست، یقینا توی دنیای واقعی هم گوشی برای شنیدن نیست.

هنوز کسی رو پیدا نکردم که بشه بهش گفت دقیقا چه مرگمه :)

نمیدونم انزوا چه شکلی هست اما اگه اختیارم تماما با خودم بود، می تونستم ساعت ها تنها، توی تاریکی بنشینم و بازم دلم نخواد با کسی رو در رو شم.

خب آره.... خودم می دونم که به این حالات چیزی جز دلمردگی نمیشه گفت حتی شاید افسردگی.

نمیدونم... شاید دارم همچین چیزی رو. مهم نیست به هر حال. مهم اینه که حالم درست مثل نمودارِ سینوسیه، وقتی فکر می کنم خوشحالم و می خندم و دیگه بهتر از این نمیشه، آره ! درست همون لحظه ی لعنتی حالم بد میشه و همه چی کاملا عوض میشه. 


بی خیال..


خُب... چی بگم دیگه!

بنظرم دارم تبدیل میشم به آدمی که کسی باهاش، بهش خوش نگذره. وحشی-سرکش- گاهی غمگین-گاهی پرحرف...

بنظرم دارم تبدیل میشم به آدمی بس گندِ دماغ. 


البته این فقط به خودم مربوطه :)

  • ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۳
  • سرمه
دیشب تصمیم گرفتم سین را زودتر بخوابانم. ساعت هشت التماس میکرد که می می بخورد در حالی که چشم های گردولش صورتی شده بودند. ممانعت کردم. وقتی هشت بخوابد و ده بیدار شود، شما خودت حساب کن که تا صبح چطوری پوستمان را بکند...
تا ده و سی دقیقه دوام آورد و وقتی دید از می می خبری نیست،خودبه خود خوابش برد. خوشحال از ود خوابیدنش روی مبل دراز کشیدم. صاد هنوز نیامده بود. گوشیم هم خاموش بود و شارژر داخل ماشین جا مانده بود. فیلم های پرت دیدم و به سین نگاه کردم... نگاه کردم... نگاه کردم....
صاد آمد و به خیالِ بیدار بودن سین مثل همیشه پشت سر هم آیفون را زد. گوشی را برداشتم گفتم نزن خوابهههههه. البته آرام که صدای خودم مزید بر علتِ بیدار شدنش نباشد.
صادمثل گلوله ی عرق کرده ی چرکی از راه رسید. قیافه اش خسته بود. صادِ گرمایی اصلا تحملِ این روزها را ندارد. روزهای گرمِ تابستان....

صاد دوش گرفت و نشست پای دفترهایش. من هم خوشحال از روی روال افتادنِ خوابِ سین مشغولِ همان فیلم های از اینور آنور. 
ساعت دوازده و نیم بود که سین بیدار شد. انگار شستش خبردار شده باشد که زود خوابیده.... گفتم یا خدا... تا صبح بیدار باشم من.
به صاد ایما و اشار کردم که گوشیش را خاموش کند. تلویزیون هم خودم خاموش کردم. سین توی تاریکی چندتا صدا از خودش درآورد، وقتی دید همه جا تاریک است کم کم بی خیال شد. اما هرگز فکر نکنید که خوابید. نیم ساعت یا نمیدانم شاید هم یک ساعت توی تشکش این طرف و آن طرف شد تا بالاخره خوابش برد. 

گوشیم خاموش بود.گوشی صاد را برداشتم که چندتا چیز و میز بخوانم چشم هام گرم شود. انقدر تخی و بدی دیدم که با گریه خوابیدم. دلم به حال خودم و صاد که پشت به رو کنارم خوابیده بود و سین چشم گرد و مادر و برادرانم و پدرِ وسواسی ام سوخت.... دلم سوخت که توی این خاک بوجود آمدیم.

  • ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۸
  • سرمه

دیگه کلمات به خودیِ خود نمیان رو سر انگشت ها. یه گیجیِ ممتد افتاده وسطِ مغزم. یه وسواس های خاصِ روان پریشانه ای پیدا کردم. یکیش این که سین رو میخوابونم که زود بخوابم بعد تا حداقل ساعت سه نشه دلم نمیاد بخوابم. یعنی یه جور بیماری که بایدد ساعت از سه بگذره حتما. 

یکی دیگه اش این هست که انگار قدرتِ وانمودم خراب شده. تو مواجه شدن با کسایی که خوشم نمیاد ازشون نمی تونم ارتباطِ چشمی برقرار کنم. یعنی به هیچ وجه نمیشه تو چشم های کسی که ازش خوشم نمیاد نگاه کنم و این باعث میشه توجه طرف مقابل جلب شه و مدام به رفتارهام دقت کنه و متوجه شه که باهاش راحت برخورد نمی کنم.


این روزها به کسالت و مراقبت از برادرم گذشت. که امروز که بخیه هاش رو کشید و از رخت خواب بلند شد من و مامان به سمت خیابون پر کشیدیم و هوای کثیف رو با لذت استشمام کردیم و دستِ سین رو گرفتیم و به سوی پارک سر خیابون دویدیم.


آهاااا

دیشب سین ساعت سه با گریه و زاری خوابید. بله درست خوندی. سه بامداد. ساعت پنج با فریاااادِ سین از خواب پریدیم. هرکاری می کردم آروم نمیشد. صاد پوشکش رو کشید پایین و دیدیم واااای، اسهال کرده و پاش بدجوری سوخته.  وقتی شستیم و خشکش کردیم هق هق میزد تو همون حالت خواب آلوده اش. قلبم درد گرفت ا ز شنیدن صدای هق هقش موقع شیر خوردن و توی خواب. صاد سرزنشم کرد که چرا پوشکش رو چک نکردم. گفتم باباااااا صاد. نفهم... تا امروز که داره یک سال و دو ماهش تموم میشه توی خواب پی پی نکرده بود. من از کجا باید پنجِ صبح با گیس های پریشون  دماغ آویزون، ذهنم رو به سمت پوشکش هدایت کنم. حالا چه فرقی داره کی گفت که شاید پی پی کرده. بعد خیلی توی مخم رفت ومن گریه ام گرفت و مدام باریدم. رفت وینستونش رو دود کرد و اومد تی بغلش فشارم داد و گفت معذرت میخوام. معذرت می خوام. معذرت میخوام. 

اما خیلی دیر بود برای معذرت خواهی صاد. تو چندروزی هست که حرصِ حساب کتابت با شرکا رو سر من خالی میکنی و من این بار نتونستم دایورتت کنم به ما تحت ناصرالدین شاه و پوزخند بزنم و توی این حدودا ده روز کسالت از سروکولم بالا رفت و نفسم تنگ شد و تو انگِ بچه بازی زدی. خب به درک. یک هفته د ه روز هم تموم شد و حالا من با اقتدار دهانی ازت آسفالت خواهم کرد دیدنی و در خاطر موندنی. انتقام این چندروز رو ازت می گیرم من....

  • ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۱۴
  • سرمه

چند روزه که سین خیلی انرژی ازم می گیره.

  • ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۷
  • سرمه
یه کار بد کردم

دلم کباب نگینی خواست و نتونستم از هوسش بگذرم. رفتم خوردم.
لژ داشت. سین امون نمیداد به خانواده ی کناریمون. با دختر اولی دالی بازی می کرد. وقتی غذاشون تموم شد و رفتن، خیلی ناراحت شد.اما بلافاصله یه خانواده ی دیگه اومدن.دوتا پسر پنج ساله و چندماهه داشتند. یکی از یکی اخموتر و بی حوصله تر.
سین هرقدر تلاش کرد که محلش بذارند فایده نداشت. 
بعد که کباب های قشنگمو آوردن به صاد گفتم اندازه ی هیکلت گرسنه ام. تو مراقبش باش. اما دلم نیومد، سین رو کنار خودم نشوندم و بهش پیاز دادم. تا چند دقیقه با پیازش مشغول بود. فکر کنید پیاز رو به کباب ترجیح میداد. صاد میگه به خودم رفته تو این مورد.
بعد سین رو بردیم پارک....
سین لچه ی حرف گوش نکن و لوسی شده این چند وقته. هرچقدر سعی میکنم طوری رفتار کنم که یکم اصلاح شه صاد میپره وسط و اجازه  انجتمش رو نمیده. مثلا امشب از لحظه ی ورود وصل شد به ماشین کرایه ای های بچگونه و وقتی هزار بار سوار شد هم باز تو پیاده شدن اذیت کرد و تمام مسیرمون تا ماشین رو جیغ کشید و کلی اشک ریخت.
نمیدونم با کارهای صاد چطور کنار بیام؟ 
لوس کرده این فسقل رو


  • ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۵
  • سرمه